عصر آهن است در گلو.
دیگر.
در خویش سکنی میکنی اما خود را باز …
ادامهی مطلبوحوش را دیدم که از دل مادرم به بیرون میجهیدند. تفاوتی نیست، میان اندوه …
ادامهی مطلبحیوانی پنهانشده در شفق، نگاهم میکند و بر من دریغ میآورد. میوههای پوسیده درفرودست …
ادامهی مطلبمرگمان را نیاز دارد طبیعتِ بیکرانِ پیرامونمان
و خواهان است کامهای ارغوانیِ گلها.
،اگر …
این دیگر یک ترانه نیست،
همهمهای انسانی نیست.
میتوان شنیدش
آخرین فریادی که به …
در باغ، گلهای داودی در حال مرگ بودند
به مانند آرزوها که تو آمدی. …
با خونسردی، با چهرهای بی تفاوت
خوشامد میگویم بعد از ظهرها را، سپیدهدمها را.…
در قفل در کلیدی میچرخانند، به در میآورند
نامههای قدیمی و به خوبی پنهان …
در شانزده سالگی میخندیدند
آنسوتر، در بعد از ظهری بهاری.
بعد لبهایشان خاموش شد…
دردت را جاری کن در نوای چنگ.
بُلبُل شو،
گُل شو.
وقتی از راه …
مرگ، زورمدارانی هستند که میکوبند
بر دیوارهای سیاه و کاشیهای پشت بام،
مرگ، زنانی …
محبوس
در چادر سربازانی که دیگر
به خانه بر نمیگردند.
اگر سر به عزیمت …
لباسهایمان فرسودهاند
کفشهایمان پاره و
حرفهایمان تکراری…
به چشمهای هم نگاه میکنیم
غذای سرد …