از اعماق ادواری خوش
به تلخی خوشامد میگویند ما را عشقهایمان
تو عاشق نیستی، میگویی، و به یاد نمیآری
و اگر دلت پر باشد و سرشکی باریده باشی
که به سان آن روز نخست نمیتوانی بباری
عاشق نیستی و به یاد نمیآری، حتی اگر که زاری کرده باشی
ناگهان دو چشم آبی میبینی
چه حکایت دور و درازی! – که یک شب نوازششان کردهای –
انگار که در اندرون خودت میشنوی
ناخشنودی کهنهای که میجنبد و بیدار میشود
این خاطراتِ زمانِ سپری شده
رقصِ مرگشان را سر خواهند گرفت
و آنَک، سرشکِ تلخِ تو
پِلکَت را تَر خواهد کرد، فرو خواهد فتاد
– چشمان معلق – خورشیدهای رنگ پریده
نوری که قلب یخزده را میگدازد
عشقهایی مرده که به جنبش میافتد
غمهایی کهنه که شعله ور میشود…