من، راهنما؟
راهنمای چه کسی؟
تا به کجا راهنما؟
تا در کوره راههای ندانستن …
ادامهی مطلببالای تپه
تا سنگی را برگرفتی
با شادی نشسته به چهرهات
گفتی به همراهت:…
می شود کمتر باشد احساس
چه کنم اما
خفتهها را هم بیدار میخواهی
یعنی …
گفتی که فردا…
و من از نگاهت دریافتم:
میخواهم دنیایی دیگر را ببینم
دیگر …
زندگی
سرخوردگی و سرمستی
نبرد
آفند و پدافند
پیروزی بزرگ
رهایی از بیهودگی.…
ژرفای درک
در هزارتوی دلم
خانهای از آن تو ست
– اگر بپذیری –…
گاهِ بدرقه دوست به یادت میآید
گاهی که گمان میبری باید سالی بگذرد
تا …
پروانهای به شیشه میکوبد
در سرمای پاییز
از پشت پنجره
به شوق نور
چیزی …
گاه شخم بهاری
پرنده سرمست آواز خویش است
خیش میشکافد و خاک به شوق …
در آینه نگریستم
خود را ندیدم
نا آشنایی به گذشته خیره بود
خوشبختانه من …
تا قدرت داری
در اکنون این لحظه
این جهان تاریک را شمعی بیافروز
بخواه …
هر بهار
بذر کاشتم
از اشکهای سیاهم
از پس شب اما
صبح بر نخاست…