گاهِ بدرقه دوست به یادت میآید
گاهی که گمان میبری باید سالی بگذرد
تا دیداری دوباره
بوقی بلند
و قطار راهی شد
ای سدهای زندگی
– ترمزهای اضطراری –
کجایید
کوپههای قطار پیاپی هم میگذرند
چون روزهای زندگی
آخرین کوپه
تیغ قاطع جدایی ست
که به کندهی ابد مینشیند
پر شکسته
روح بی حرکت
در آغوشت
دیر زمانی خیره میشوی به گذشتهات
روزها و ماهها را عوض میکنند
خاطرهها برگ به برگ.
امروز به آن میرسی
به آنی که دیگر انتظارت نیست
دوست بر میگردد
این ست پذیرش ذهنت
او بر خط استوا ست
همین فرداست که بترسی
او بر نمیگردد هیچ گاه
از پیش چشمانت باز میگذرند کوپههای پر.