بالای تپه
تا سنگی را برگرفتی
با شادی نشسته به چهرهات
گفتی به همراهت:
-یافتم
می بینی چه زیباست
-سنگ ست، سنگ –
نمی فهمی همهی زمین
از آغاز
بستهی کوارتز بوده ست
آه، اگر پتکی میداشتم
میدیدی در دل این سنگ
روشنای میلیاردها سال را
-شگفتا
شعری برای سنگ
با روانی ذوب شدهی خویشتن خویش
نگریستی به همراهت
بی حرفی.