مرگ، زورمدارانی هستند که میکوبند
بر دیوارهای سیاه و کاشیهای پشت بام،
مرگ، زنانی هستند که با آنان عشق میورزند
به هنگامِ کندنِ پوستِ یک پیاز.
مرگ، خیابانهای کثیف و بیاهمیت
با نامهای شکوهمند و فریبندهشان،
باغهای زیتون، دریای پیرامون، و حتی
خورشید، مرگی در میان مرگهای دیگر
مرگ، مامور پلیسی دولا شده
برای تحقیق، سهم الارثی ناموجود
مرگ، گلهای استکانی در ایوان
و آموزگاری روزنامه به دست
به پیش، آماده، به سنتِ پرِوِزاییِ شصت بازمانده
یکشنبه کار گروه موسیقی را گوش میکنیم
در آوردهام دفترچه پس اندازم را
نخستین موجودیام، سی و یک دراخما
به هنگام قدم زدن به آرامی در اسکله
میگویی: «من وجود دارم؟» و بعد: «تو نداری!»
کشتی نزدیک میشود. پرچم به پرواز در میآید
شاید که آقایِ همه-چیز-تمام بیاید
اگر حداقل، در میان این مردم
یک نفر از فرط نفرت میمرد
خاموش، داغدیده، با رفتاری فروتنانه،
همه خوش میگذراندیم در مراسم تشییع جنازه.