در قفل در کلیدی میچرخانند، به در میآورند
نامههای قدیمی و به خوبی پنهان شدهاشان را،
به آرامی میخوانندشان، آنگاه میکِشند
پاهایشان را به روی زمین برای آخرین بار.
میگویند زندگیهاشان تراژدی بوده است.
خدا! خندهٔ سرشار از وحشت مردم،
و اشکها، عرق، دلتنگیِ
آسمانها، تنهاییِ چشمانداز.
در کنار پنجره میایستند، خیره به
درختان، کودکان، تمام طبیعت،
به مرمرکارانی که تقلا میکنند،
به خورشیدی که میخواهد برای همیشه غروب کند.
– کار تمام است. اینجاست یادداشت
دقیقا کوتاه، ژرف، و آسان،
سرشار از بیتفاوتی و بخشش
برای هر آنکه میخواهد گریه کند و بخواندش.
آینه را نگاه میکنند، زمان را نگاه میکنند،
میپرسند که شاید دیوانگیست، یا اشتباهی.
نجوا میکنند: «دیگر کار تمام است.»؛
در اعماق وجودشان، البته، همه چیز را به فردا وا میگذارند.