اگر نبود
به خاطر آن صبح پاییزی
دم ملتهبِ
شهرِ گردنزده
سکوت فرو افتاده…
جفت بریدن
فرشتگان نه پرندهاند
نه انسان
بیهوده است نشان دادنِ
اندام بچگانه گوشت آلودی
با …
معترض گریزان از خدمت
میمیرم، اما
این تنها کاریست که برای مرگ میکنم.
صدایش را میشنوم که اسبش …
زبانهایی هستند
زبانهایی هستند که در آن
گذشته را نمیتوانی بیان کنی
فقط زمان حال دارد…
زمستان
تنها این تصویر را در برابرم میبینم
و از این رو نمیخواهم که بگذارم …
نقاشی
در نهایت میخواهیم همیشه باز
همان را ببینیم: خانهای میان درختها
همانطوری که بچهها، …
هیچ بحثی نیست
هیچ بحثی نیست
دوست داشتن را دلیلی نیست
میتوانم از تو بخواهم
هیچگاه مرا …
لو میسترال *
باد در همهی زبانها
هر نامی هم که داشته باشد
مذکر است
یا بهتر …
بهار در خیابان نقاشها
تو را آن روبرو دیدم
انگار که از پناهگاه زیرزمینی بیرون آمده بودی:
با …
پنجشنبه
در قطاری نشستم و مرا به شهری برد
که در آن کار میکنم
از …
آخر تابستان در کنار رودخانهی لیی*
این چیزی است که یک نقاش میخواهد ببیند:
چمنهای رنگ پریده، شاه بلوطها
و …
شوق پیادهروی
آرام نشستن عرق بر ابروهایت را حس کردی
نگاه کردی به کجا قدم میگذاری…
دوشنبه
هر کسی میتواند صد بار
پنجره را باز کند و دوباره ببندد
قهوه درست …
گوزنها
پرسیدم هنوز دوستم داری
و تو پس از سکوتی طولانی
گفتی «نگاه کن» «دور …
شام بد
در زیر چراغ، دور میز
ساکت غذا میخوریم: دستاهایمان
به مانند لکههای سفید میآیند …
در اردوگاه پناهندگان | شریف الموسی
آلونکهایی از کاهگل سقفهای دلنازک، هراسان از باران، دیوارهایی مثل انسانی فروتن سر به…
ادامهی مطلب