هیچ چیز از آنچه میتوانست از آنِ تو باشد
دیگر وجود ندارد
نه معابد، …
ادامهی مطلبباران می بارد و می گویی انگار که ابرها
زاری می کردند. بعد دهانت …
ما دیدیم زن سبزهای در حال ساختن صخرهای.
تنها برای یک دم، انگار که …
به دقت گوش کن، پسرم: بمبها فرود میآمدند
بر مکزیکوسیتی
اما هیچکس حتی نمیفهمید.…
آنان در ساعت تاریکی مطلق میآیند به دیدارت،
تمام عشقهای گمشدهات.
گذر کثیفی که …
کارآگاه در هم شکسته… شهرهای بیگانه
با تماشاخانههایی با نامهایی یونانی
پسران مایورکایی خودکشی …
رویای کارآگاهانی منجمد شده را دیدم، کارآگاهان آمریکای لاتین
که میکوشیدند باز نگه دارند …
کارآگاهان گم شدند در شهر تاریک.
من شنیدم صدای نالههایشان را.
من شنیدم در …
رویای کارآگاهانی را دیدم گمشده در شهر تاریک.
شنیدم صدای نالههایشان را، دلآشوبشان را، …
رویای کارآگاهانی منجمد شده را دیدم
در یخچال بزرگ لسآنجلس
در یخچال بزرگ مکزیکوسیتی.…
در گُذرِ سگها، روحم رویارو شد
با دلم. در هم شکسته، اما زنده،
کثیف، …
در اتاق مطالعه دوزخ در باشگاهِ
طرفداران علمی-تخیلی
در حیاط خلوتهای منجمد در اتاق …
شعر میلغزد به درون رویا
به مانند غواصی به درون دریاچه.
شعر، شجاعتر از …
عزم رفتن کردم، گامی برداشتم، و هرگز نمیدانستم
به کجا میکشاندم. سرشار از ترس …
آن زمان، بیست سالم شده بود
و دیوانه بودم.
کشوری را باخته بودم،
اما …
چند روز پیش از مرگ تو،
چشم مرگ را گرفته بود کسی همسن و …