من تو را دوست دارم. تو آن چه را که نمیتوانی دوست بدار
تواناییهایت …
دختر
خودت، آگاهی و بلافاصله
جسارتی که میتوانی داشته باشی
هر از گاهی خودی نشان …
هدیه
حرف بر سر داشتن نیست، دستِ بالا بر سر گرفتن است
تنها که هستم …
بدرود
به نازنینم بگو که زیبا بود
با بوسهها بگو، که آن را بهتر بفهمد…
صلح
بین زمینِ اعمال ما
و آسمانِ رویاهایمان
مه، تار و پودش را تارتر میکند…
پدر
هرآنچه پایان یافته است، آرام به زندگی خود ادامه میدهد
بی سروصدا، چرا که …
مادر
آن چه با زمان میکنی
همان کاریست که ساعت دیواری قدیمی مادربزرگی میکند
ساعت …
روایت دیگری از تو
چنان که دریا تعقیبام کرده باشد
و بازوانش را
پرتات کردهباشد به سویم
در …
کسبهی اصفهان
ایستاده میان حراجیهای بازار اصفهان
هزار و یک تن و
هزار و یک روح،…
اگر مادرت بمیرد
اگر مادرت بمیرد
درِ باغی وحشی و خُودرو
بسته میشود
همان که همگان …
خطی کشیدم
پدرم
پدرم
به زخمها نمک پاشید
پدرم زخمها را دوست داشت
آنها را هربار تازه …
هدف مقدس است
عنکبوتی را آزردن
مگسی را کشتن
جیرجیرکی را له کردن
قورباغهای را باد کردن…
خانهای بسیار روشن
در خانهای بسیار روشن زندگی میکنم، بیهدف
همهجا سر میزنم، به همهی اتاقها میروم…
یک سیب
جلوی پنجرهای باز-
سیبی در سبدی است
سیب اگر میتوانست فکر کند، میاندیشید:
این …
بهتر نیست بروم…
بهتر نیست بروم؟
غمگین باشم و بروم؟
و بالاخره زندگی را بیاهمیت ببینم
شانههایم …