جلوی پنجرهای باز-
سیبی در سبدی است
سیب اگر میتوانست فکر کند، میاندیشید:
این نهایت پیر شدن است، چنین حس گنگی…
هنوز شیرین است
اما خسته میشود، به گونهایی که فقط یک سیب میتواند خسته شود
پیر و رنگ پریده میشود
روز گرمیست، دور و برش خبری نیست
و اتفاقی نمیافتد
دستی او را برمیدارد، چرخی به او میدهد و
از پنجره به بیرون پرت میکند
این سیب اگر میتوانست، تعجب میکرد و میاندیشید:
آیا این حالا پایان کار است
یا نهایت سردرگمیست؟
شب میشود، کرمها بر پوستش میلولند
و خواهد اندیشید:
اگر هنوز میتوانستم بدرخشم، پس حالا میدرخشیدم…
آخرین اندیشهاش
این میتواند باشد.