پدرم
به زخمها نمک پاشید
پدرم زخمها را دوست داشت
آنها را هربار تازه کرد
دلخوشیاش، زخمهای بزرگ شونده
زخمهای پیشرونده، زخمهای ویرانگر
در زیرزمین زخمهای قدیمی و فراموش شده را جست
آنها را به مادر و برادرم زد
با نمک پرشان کرد و بالشهای گاز گرفته
پدرم گفت «خوشبختی زخمی است»
من بدنبال خوشبختیام
مادرم تصدیق کرد
او میدانست، درد ضروری ست.