در قطاری نشستم و مرا به شهری برد
که در آن کار میکنم
از مزرعهی ذرت گذشتم
درختهای سبز هنوز از شب نمناک بودند
انگار آسمان بهدست وانگوگ بیمعنا و رنگارنگ، رنگآمیزی شده بود
میخواستم بنویسم اما واژهها نیامدند
به تو فکر کردم و به پیوند میان چیزها
تو اینجا نبودی
اما خدا میداند که من به همین خاطر
درختها را دیدم
مزرعهی ذرت و آسمان را دیدم
که همه چیز اندوهبار
میرا و زیبا بود.