آلونکهایی از کاهگل
سقفهای دلنازک، هراسان از باران،
دیوارهایی مثل انسانی فروتن سر به زیر.
شبکهای از خیابانها
درست مثل نیویورک
اما بدون وقار نامها یا آسفالت.
سلطنت خاک.
رنگ از رخ زنان پریده بود
و مرغکان و کودکان
با قصههایی از سرزمین از دست رفته غذایشان میدادند.
و مردی مجنون تیشه بر قامت مناره می زد
جایی که آوازی خوش الحان
به نیابت از مومنان استمداد میطلبید.
البته که به آسمان خیره میشدم
به آسمان صاف شب
به نم نم بارش ستارهها
دانههای نرم نور،
به رخسار آرام ماه
به فرشته نیکی در لفافه هالهای بنفش.
نردبان نداشتم
از آسمان هم هیچ نمیافتاد
در دستان هلالیام.
چگونه لعنت فرستم بر آدم و حوا
و بر آنکه وادارشان کرد پناهنده شوند.