به یک فروشندهی بند کفش برخوردم
پایین کوچهای در بازار
میخواست به من بند بفروشد
ولی من کفش نداشتم
بندهای سرخ، بندهای سیاه
بندهای کتان و ابریشم
حواسش نبود که پابرهنه هستم
یا کور بود یا دیوانه
و شاید، فرزانه بود
به هم سلام کردیم
با نشانهای که «میدانی» خوانده میشود
و هر دو خندیدیم.
بند کفش
اثری از : محسن عمادی گونار اکلوف