بایگانی نوشته‌های گونار اکلوف

پنج بار سایه را دیدم.

و از سر اتفاق، به او سلامی گفتم.

در …

 به پاییز یا بهار

چه تفاوت میکند؟

در جوانی یا کهنسالی

که چه بشود؟…

آه مادر

می دانم مرا به کجا فروختی

به آن دروازه افراشته

که نامش …

شیطان خداست

و خدای شیطان

و من آموختم

این دو را بپرستم

یکی را …

پانایا
از من دور شو!
از من که تو را می‌جویم
می‌دانم
که تنها…

سال‌ها پیش، خیالات رمانتیکم مرا به لحظاتی می‌برد که آرزو می‌کردم برای …

چنان که دریا تعقیب‌ام کرده باشد و
بازوانش را
پرتاب کرده‌باشد به سویم
در …

در تاریکی
چشم‌ها بر من می‌خمند
ظلمت یک هزار چشم
و هزار فضای …

در پاییز یا در بهار
چه فرقی می‌کند؟
در جوانی یا پیری
چه …

همچون زنانی که برمی‌گردند
کوزه‌ به سر، کوزه به دوش
از غیبت کنار چشمه…

آگهی من
در روز عزای من:
بگذار به‌خواب رویم
هر کدام تنها
کنار هم.…

چشمانت شعله‌ورند
از شراب سرخ:
چگونه بنشانم این شعله‌ها را؟
– تنها با …

نه آفتاب بود، نه ماه
و نه ستاره
که به من نور بخشیدند…

تا کی، بیدارم می‌داری ای فرشته
بدین افکار؟
چند بار دیگر از خواب …

حیران مباش، حیران مباش
از تصویری که می‌بینی:
از لب‌هایی که خود را …

رنج دشوار است و
رنج بی عشق دشوار و
عشق بی رنج ناممکن …