میلاد ساده است
خودت میشوی.
مرگ ساده است:
دیگر خودت نیستی.
میشود کاملن …
شاهد اندوه خویشی و آرزوی خویش
آینهای و در همان لحظه تصویر خویش
تنیده …
تنها و بیکسی؟
خب، باش!
یه قطار معرکه گیرت میاد
اون آخراش.…
این حکایت را پایانی نیست
آغاز میشود همانجا که پایان میگیرد
و انسان در …
مادر!
میدانم مرا به چه فروختی:
به آن دروازهی بلند
که مرگش مینامند.
آنجا …
نقش سیاه
در قاب نقره شرحهشرحه شد به بوسهها
نقش سیاه
در قاب نقره …
به یک فروشندهی بند کفش برخوردم
پایین کوچهای در بازار
میخواست به من بند …
نور ماه بر دیوار سفید
و دوباره گفت:
«پس دیگر سایهی تو نیستم؟»
جواب …
میگذارم آرایشگر
هرچه به جا مانده از چشمهایم را بردارد
و بسوزاند چرکها را…
با تو حرف میزنم
از تو حرف میزنم
از اعماق خویش
میدانم که جوابی …
در خیالم صدایی شنیدم:
– عشق من! همهی پیازو میخوای
یا یه تیکهشو؟
و …
بازوانت را لمس میکنم
به دور خود
نامرئی اما حاضر.
اجازه دادی ببوسم
یکی …
چنان که دریا تعقیبام کرده باشد
و بازوانش را
پرتات کردهباشد به سویم
در …