میگذارم آرایشگر
هرچه به جا مانده از چشمهایم را بردارد
و بسوزاند چرکها را
با آهنی گداخته.
اینجا سرزمین آوازخوانان کور است
از آنها بسیار در این سرزمین زندگی کردهاند
همسرم با دستهایش راه را نشانم میدهد
و من از خود عصایی برآوردهام.
دیگر چه کسی بهیاد میآورد
که ما روزی شاهزاده بودیم؟
هنوز همچون پرندگانی
که او به آنها غذا میدهد
غذاهای سادهی کامل،
چون پرندهای
که هنوز صدایش را میشنوم،
میشنوم
دیگر
هرچه را که روزی میدیدم.