این حکایت را پایانی نیست
آغاز میشود همانجا که پایان میگیرد
و انسان در همان دایره محبوس است
یک مرد و یک زن
یک بد و یک خوب
مادری. پدری.
خواهری. برادری.
پرندهای با چشمهای هوشیار
شاخه به شاخه میپرد
و نگاهت میکند.
آن پرنده کیست؟
روحِ تو
زندگی پرندگان دشوار است:
آنها نگاهت میکنند و
میترسند.
این حکایت را پایانی نیست
اثری از : محسن عمادی گونار اکلوف