بوی خوش سنبل مثل مهای پریده رنگ و تنک
بین من و کتابهایم نشسته؛
باد جنوب از اتاق میگذرد
و تن شعلهی شمع را میلرزاند.
عصب هایم تیر میکشند از صدای چک چک باران پشت پنجره
و خیالم پریشان است از جوانههای سبزی که آن بیرون، در شب
سر بر میآورند.
چرا اینجا نیستی که فتحم کنی
با فراوانی عشق ناگزیرت.