روزی نشسته بودم بیرون کافه،
غروب آمبریا را تماشا میکردم که دختری
از نانوایی بیرون آمد، نانی خریده بود که مادرش میخواست.
میدانست حالا باید از برابر این آمریکایی رد شود،
و نمیدانست چه کند،
سردرگم بود بین سیزدهسالگی وُ زن شدن در آن تابستان.
خوب از پسش برآمد. از من گذشت و رفت تا نزدیک پیچ کوچه
و گفت مرا نمیبیند. کارش حرف نداشت.
لحظهٔ آخر تاب نیاورد که نگاهی نیندازد به سینههای جوانش
حالا هر بار میشنوم مردم میگویند چیزی بینهایت زیباست
برمیگردم به آن لحظه و میبینم سرش را خم کرده.