پرسیدم هنوز دوستم داری
و تو پس از سکوتی طولانی
گفتی «نگاه کن» «دور دست»
آنجا در نور، کم سو و دور
گوزنها لحظهای بیحرکت ایستادند
سپس تند و سبک
به بوتهزار گریختند
اینجا و آنجا برگها زرد شدند
و این بود آنچه پس از آن میخواستی بگویی
«سپتامبر، پاییز از راه میرسد»