واقعیت برای حاکمان تهدیدکننده است و من این اندیشه را دلگرمکننده میدانم. واقعیت سرکش است. برنامههای سیاسی تا آنجایی که بتوانند سعی میکنند واقعیت را پنهان کنند. فیلسوفانِ آرام هم همین طور. اما گاهی واقعیت با این موضوع میجنگد. همین مسئله در نظریههای ادبی هم صدق میکند. این نظریهها سرکش نیستند. نظریهها دستکم یک جنبه از واقعیت را در نظر میگیرند. آنها یک جنبه را عمومی میکنند تا بتوانند با نظریهی قبلی بجنگند. بهترین راه مقابله با نظریهها این است که واقعیت تمام و کمال را آزاد کنی. واقعیت تمام و کمال چیست؟ هر چیزی که بتوانی فکرش را بکنی. اما واقعیت تمام و کمال آنقدر زیاد است که نمیشود از آن استفاده کرد. به همین دلیل یک نظریه جدید راحتتر است. اما در نهایت این واقعیت است که باید نظریههای جدید را امتحان کند. همانگونه که ملّتی حاکمش را امتحان میکند. و این نظریهها بعد از گذر سالها به دور انداخته میشوند.
به نظر من اگر دقت کنیم میبینیم که همهی جریانهای هنری از دل واقعیت بیرون آمدهاند و نه از نظریهها. شعر تجربهگرا بیشتر از آنکه از نظریههای ادبیات نشأت گرفته باشد از جنگ جهانی دوم نشأت گرفته است. چگونه میتوان بعد از آشویتس شعر سرود؟ در هر صورت نه مثل پیش از آشویتس. شاید بخواهی همهی دستور زبان را با خاک یکی کنی. همانگونه که چندین سال قبل شهرها با خاک یکی شدهاند.
به همین دلیل فکر میکنم که پستمدرنیسم بیشتر از آنکه از نوشتههای دریدا تأثیر گرفته باشد از کابلهای تلویزیون تأثیر گرفته است. از افراط در اطلاعرسانیای که دیگر هیچکس نمیتواند از آن استفاده کند. جهان ما جهانی تکهتکه است. بمبی بخشکننده، واقعیت را از هم جدا کرده است. فکر میکنم این حق هنرمند است که جهان را تکهتکه تصویر کند اما آگاه هم هستم که مُد است و در زمان خودش نظریهی دیگری با آن به جنگ برخواهد خاست.