نمیدانم چرا وقتی که قفل را میگشایم،
تصویر قدیمی تاتاری بر اسب که در سبزدشتها
گرگی را با کمند به دام انداخته،
در برابر چشم درونم پدیدار میشود؟
حیوان درنده تا همیشه درخود میپیچد.
سوارکار به او نگاه میکند.
یادآور تصویری از کتابی
که رنگ و زبانش را به یاد نمیآورم.
سالهاست آن را ندیدهام.
گاهی از حافظهام وحشت میکنم.
از تودرتویی غارها و کاخهایش
(آگوستین* قديس گفت) آنجا چیزهای زیادی هست.
بهشت و جهنم را پیدا میکنی.
از یک طرف اتفاقات روزمره
و کابوس شبانهات را انبار میکنی که خود کافیست
از طرف دیگر عشق کسی که دوستاش داری،
خنکای آب در گلوی تشنگان،
خرد، نحوهی استفاده از آن،
صیقلی آبنوسِ تغییر نیافته
یا ماه و تیرگی ــ طلای ویرژيل ــ*
San Agustin
Vergilius