آن روز
آن روز
او با چه قدرتی از راه رسید
که نابود کرد
با ضریهای بزرگ
تنهاییام را.
خنده
خندهی موجها
کف است.
ماه و پر
ماه
به من یک پر داد.
در دستام
حس آواز خواندن داشت.
ماه خندید
و به من گفت
آواز خواندن یاد بگیر.
به پدر بزرگام
گامهای پدربزرگام
تمام شدهاند؛
او بسی گام برداشته است.
اینک زمین حرکت میکند
کَم کَمَک،
زیر پاهایش
که او بتواند
نزدیک شود به کنارهی خورشید.
سنجابها
اگر سنجابها
قرار یود که ببلعند چشمانات را
مودیلیانی
تو را زنده میکرد
در یکی از تابلوهایش.
بعضی وقتها
بعضی وقتها خواب رها میکند مرا
و شاید وقتی میگذرانم شب را
به غلتزدن در تختام
بیرون بروم که با ماه سخن بگویم.
او به من از گلی میگوید
که میتوانست تبدیل به پروانه شود
و از پروانهای
که میتوانست تبدیل به آتش شود.
و وقتی بیدار میشوم
انگار این همه
رویایی بوده است.
مثل برگها
فراموشکردن
مثل برگهاست.
برخی فرو میافتند
بعضی به دنیا میآیند.
از برگبودن دست میکشند
فقط وقتی که درخت
از درختبودن دست بکشد.
خفاشهای خونآشام
خفاشهای خونآشام و من
در انتظار بودیم برای رسیدنِ
شب
که بازی کنیم با ستارهها
در ایوان ماه.
آنها چیستاند
از مادرم پرسیدم:
«آنها چیستاند
که در آسمان میدرخشند؟»
جواب داد: «زنبورها».
از آن وقت هر شب،
چشمهایم عسل میخورند.
خاطرات
هر از چند گاه
به عقب گام بر میدارم.
این شیوهی من است برای به یاد آوردن.
اگر فقط به جلو گام برمیداشتم،
میتوانستم برایتان بگویم
از فراموش کردن.
استخر
ستارههای فراوانی بودند
در استخر.
از پدرم خواستم
درشان بیاورد.
او آب را منتقل کرد
قطره به قطره
و جایشان داد در دستانام.
سپیدهدم
خواستم ببینم آیا
او واقعا درشان آورده است.
و حقیقت داشت،
تنها چیزی که در استخر مانده بود
آسمان بود.
دیر زمانی
سالها بودست و سالها
که گربهها فرا گرفتهاند مراقبت کنند
از دخترهای کوچک.
اگر روحی مزاحم نزدیک شود،
گربهها مو به تنشان سیخ میشود، میجهند،
و ارواح خبیثه در میروند.
مرسی خیلی خوب بود