اگر نبود
به خاطر آن صبح پاییزی
دم ملتهبِ
شهرِ گردنزده
سکوت فرو افتاده
همچون پردهای سرخ
ادامه میدادیم شرطبندی را
بر بختهای کوچک
در نبردهایی خیالی
در جغرافیاهایی خیالی
خیره به سایههایمان
کش آمده تا مرز پوچی
در آیینههای دغل
قدرتمندان تنهایند
قدرتمندان درماندهاند
و چه آسیبپذیر
با خوش خیالی رویاهایشان را پرواز میدهند
به فراسوی جایی
که دیگران حتی با چشم
دنبالشان کنند.
از آن بالا همه چیز شبیه هم به نظر میرسد:
مردگان مثل مردگان
زندگان مثل بیهودگیشان.