عصر آهن است در گلو.
دیگر.
در خویش سکنی میکنی اما خود را باز نمیشناسی.
زندگی میکنی در سردابهی متروکی که در آن به دلت گوش میدهی
وقتی چربی و فراموشی در رگهایت منتشر میشوند
و در میانهی درد آهک میشوی
و از دهانت
هجاهای سیاه میافتند.
به سوی نامشهود میروی
و میدانی که واقعیست، آنچه وجود ندارد.
سربسته نگاه میداری دلایلت را و رویاهایت را
(هنوز رایحهی خودکشیها را از دست ندادهای)
آنها خشم و تقوای تو را سیراب میکنند
چیز بسیاری از تو به جا نمیماند:
سرگیجه و ناخن انگشتان و
سایهی خاطرات.
به ناپیدایی فکر میکنی.
تاریکی مغزت را نوازش میکنی.
فرو میشوی تا جگرِ سوخته- به-حزن.
چنین است عصر آهن در گلو.
حالا هیچچیز، به درک در نمیآید.
و حتی چنین
عشق میورزی
همانقدر که از دست دادهای.