وحوش را دیدم که از دل مادرم به بیرون میجهیدند. تفاوتی نیست، میان اندوه مادرم و جسم من.
پس این است زندگی؟ نمیدانم. میدانم که خود را خاموش میکند مثل موجها که در آب. چه باید کرد، وقتی مرددیم میان آرامش و اضطراب؟ نمیدانم، آرام میگیرم
در جهالت سرد.
در من آوازی است
که قطعی است. و هنوز سرگشتهام که معنایش چیست،این لطف بیامید. آوازی است پیش از مغاک، آری و فراسوی آن،دوباره زنگ برف و هنوز گوش مشتاقم در برابر پاتیل غم. اما
معنایش چیست، سرانجام
این لطف بیامید؟
پیشتر گفتهام از کسی که نگاهم میکند مادام که در خوابم. غریبهای مستور در حافظهام. او نیز خواهد مرد آیا؟
نمیدانم. نومیدانه
اهمیتش را از دست میدهد.