۱
دوشنبه،
حس کفشی طاق را دارد،
که جفتش را جویدهاست
سگی که بر …
بی برو برگرد
یکشنبههای سینما
بارانی بود
چترهای سیاه بزرگ
روبروی گیشه به هم …
تمام ایدهها از من میگریزند
یکی یکی
مخفیانه در میروند
مثل شهود جنایتی سیاسی.…
مرگ را میخواندی، خسته بودی.
آوازش میدادی
چنان ساده
انگار اسب سفیدی را صدا …
در جزیرهای زندگی میکنیم
من و تو
دور از تمامی شهرها، چراغهای راهنما
و …
نمیتوانم از آفتابگردان نگاهت بگریزم
قضاوتام نکن به خاطر آنچه ندارم:
غریزهای مادرانه شاید…
پدربزرگ، دوباره
رفتی آلو دزدی
و باز هم با بهترین کفشهایت رفتی
همانهایی که …
من هیچ وقت ندارم
شما را خواهم گفت که کیستم
تنها در سه کلمه…
اسبی تَتار از تبار من
چار نعل میتازد از میان کتابهای من
از آنجاست …
انگشت من مزین است
به ملخی
با عیاری بالا.…
من زندگی میکنم با طبیعت
همچون آن بادِ در گذر
از روی ایمان برگ.…