دوچرخه

دوچرخه


یک بار
از یادِ جهانگردان رفته
پیوست دوچرخه‌ای
به گله‌ای
از بزهای کوهی

با شاخ‌های نقره‌ایش
با پیچ با شکوهشان
شد
فرمانده‌شان

با زنگش
آگاهشان کرد
از خطر

با آنان
همراه شد
در هیاهویشان
در درختستانی
برف گرفته

دوچرخه
با بزها
از ارتفاعات خیره شد
به آدم‌های در رفت و آمد

جنگید
بر سر بزی
با گوزنی ریشدار

غضب گرفت بر عقابان
در طغیان
بر تک چرخ عقب

شاد بود
هر چند که هیچ وقت
علف نخورده بود
یا که از جویباری
ننوشیده بود

تا یکبار
یک شکارچی
او را با تیر زد

در وسوسهٔ
نشان نقرهٔ
شاخ‌هایش

و آنگاه
بر فراز کوه‌های تاترا
رو در روی آسمانِ
پر از برقِ ماه ژانویه
دیدند

برخاست فرشته مرگ
به آرامی
به سواری به سوی بهشت
شاخ‌های مرده دوچرخه
در دستانش.

درباره‌ی کامیار محسنین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.