۱
دوشنبه،
حس کفشی طاق را دارد،
که جفتش را جویدهاست
سگی که بر دروازه بستهاند.
خورشید،
همیشه از میان درپشتیِ باز برمیخیزد
و مثل غذای پرندگان در خیابان
به میان خانه میپاشد.
مردان از ساحلِ ماسه بازمیگردند
راه میروند و دستهاشان را
در جادهای به سوی ناکجا
پشتسر نگه میدارند
به صلیبهای روی تفنگی میمانند
هنوز بزاقشان تلخیِ قهوه دارد و
شورهی سر بر گریبانشان پراکنده است،
تا تصویرشان کنی
باید نفست را در سینه حبس کنی.
هفتههاست یک قطره باران نباریده است.
نهر کوچک، کوچکتر میشود، بیمار و سفلیسی.
کودکی از مدرسه میگریزد
از مادرش پنهان میشود.
نه ساله است
و هنوز با انگشتهایش جمع و تفریق میکند
انگشتهایی سیاه از گردوهای تازه
سالها را میشمارد تا موعد خدمت وظیفهاش.
دایرهی کثیفِ بزرگی رسم میکند بر گل و لای
شبیه تکهگوشتی بادخورده
وقتی تازه
توموری را از آن برداشتهاند.
۲
چنان قزلآلایی آمادهی جفتگیری
در جریانی معکوس
از دریا تا دهانهی رود
مهمانان عروسی
در زمان
عقب عقب میروند،
از زن میزبان میخواهند تا جسمشان را برگرداند:
«مال من سفید و روشن است…»
«مال من نرم است، با سوختگی اتوی داغ بر بازویم…»
«مال من عین یک کیف کتان، بوی حکمت میدهد…»
«مال من جادویی است، میتوان آن را پشت رو پوشید…»
«به من هرچه خواستی بده، فرقی نمیکند…»
و مصطفی میآید، همیشه مست
با سری آویزان بر نیمهی راست تنش.
امام دوشنبه است او،
گناهکار برای همهچیز
گناه همگان را در خود جذب میکند
چون جارویی کتان
خیس با الکل
که فشرده میشود بر زخمی.
۳
پیش از خواب
جهان سراسر به زیر پلکها بازمیگردد
چنان ارتشی سرفراز، گردآمده زیر طاق نصرت
با غنیمتهای جنگ به زیرِ پا.
تشریفات شبانهی گاییدن
که قطعه قطعه میکند موسیقی را
مکانی در خورِ اختفا
و انگیزهای،
تا صبحِ امروز از خواب برخیزیم
و حتی دلیلی از همان دست
برای صبحِ فردا.
چراغ خاموش میشود برای بارِ واپسین
و خون جریان مییابد
بر مسیر دوار کوچکش.
۴
مادربزرگم عروس که شد
به اینجا که آمد
چیزی نداشت جز نامی نیک
خانه تهی بود
تنها سلاحهای آویزان بودند و بس.
اندک دستمایهای یافت میشد تا تمام شهر را بسازد
تا جفتی شانه بیابد برای یک سر.
دمِ خانه درخت زردآلویی کاشت
و بعد درختی دیگر،
تا دستهایی شدند
که یک چهره را در خود میگیرند و
گرمش میکنند.
بچهها از او چکیدند
مثل باران از سقفی حلبی.
آنها که روی زمین نرم افتادند،
از یاد رفتند.
آنها که روی سیمان سقوط کردند
نجات یافتند.
هنوز که هنوز است
در عکسی سیاه و سفید
مبهوت، ایستادهاند
در پیراهنهای نخی با موهای ژولیدهی چرب
معذباند
انگار زندگیهایشان
از جایی دیگر به عاریه گرفته شدهاست.
۵
با اسباببازیهای شکسته بازی میکردم:
با گورخرها، عروسکهای بیمصرف چینی، گاریهای بستنی
عیدیهای پدرم.
هیچکدامشان ارزش نگهداشتن نداشت.
شبیه کیکهایی بودند
که بچهای تخس
یخشان را لیسیده است
تا وقتی آنها را شکستم،
شکستم و وارسی کردم درونشان را،
چرخدندههای کوچک و باطریها را
نمیدانستم که تمرین میکنم
ادراک خود را
از آزادی.
—-
اولبار که یک نقاشی واقعی دیدم
خود به خود، بر پاشنه
عقب عقب رفتم
در جستجوی مکانی دقیق
تا عمقاش را بکاوم.
آدمها فرق میکردند:
آنها را من میآفریدم،
دوستشان داشتم ولی ناگهان دست کشیدم از دوستداشتنشان.
قد هیچکدامشان به آن سقف آبی نمیرسید.
عین خانههای ناتمام،
به جای سقف انگار
صفحهای پلاستیکی بود بالای سرشان
در آغازِ پاییزِ بارانیِ ادراک من.
۶
همینجاست آن مرد صادق، آن دادگر
با صورتی پر از خرده نان
عین پتوی سفر.
مهرش هرگز عاطل نمیماند.
میپرسد: «ناخنی هست که فرو شود در حفرهی سینهام؟»
پدرِ پدربزرگم اینگونه بود
و پدربزرگ و پدرم نیز
شاید اگر پسر بودم مثل آنها میشدم
اول پدری بودم بیقدر
(میخواهم بگویم، افسوس!)
بعد، «تا کجا باید بروم!»
و پسر فقط یکبار میپرسد.
«تا وقتی کور شوی!»
انگار تنها یک رویا بود
چرا که درخت خانوادهاش
به کمربند آذرخش فلک شد
پیش از آنکه بوی شاداب شکر سوخته
که میآمد از کاتسورا
در سراسرِ ده پراکنده شود.
۷
بوی ریشهها در هوا،
و باران میبارد
انگار زنبورهایی که به کندویشان بر میگردند
همه با هم.
در خانوادهام سنت است
تشخیصِ باران دلگشا از باران دلگیر
بارانی آبستن بالای تپهها سراسر تابستان.
با یک گوش میشنوم.
انتظار میکشم انگار
برای لحظهای که در مییابی
آن صدای غریبه
صدای کسی است.
داییام دستمال میخواهد تا عینکش را تمیز کند.
میگوید: فازولتتو،
از وقتی به فلورانس رفت
تا سینهپهلویش را درمان کند
این کلمه را به کار میبرد.
آن روزها را همیشه به خاطر دارد
پرشور انگار ماه عسلی را به یاد میآورد.
با کارنامهام در دستاش
ضربان نبض بر شقیقهاش،
موضوع مرگ و زندگی.
اوست که تشخیص میهد
آیا شکافی خواهم بود بر دیوار
یا سنگی در طویله.
دستی که با آن ضرب میگیرد
دستورالعملی است که فقط یکبار خواندهشد
هرچند خطوط کف دستاش- حدود تقدیرش-
هرگز زخمی بر من نمینهند.
«با این برو به جهنم!واسم یه فازولتتو بیار!»
۸
پوست سبزه اگر داشتهباشی
لبخندت همیشه دلپذیر است
چیزی کم ندارد
دندانهای پوسیده را رو نمیکند!
ف. اینها را خوب میداند.
گریه میکند برای پسرش.
صبحِ زود پنجرهها را میگشاید.
با بریدهی تلگرامی مچاله در دست
بخاری نفتی را روشن میکند.
حیاط را جارو میزند، به جوجهها غذا میدهد،
غذا میپزد برای ده نفر.
روبروی در،
صندلیِ دسته-ابولهلی را تعمیر میکند.
و با چنگهای شاهین
هر روز میجنگد با بینظمی
ملتمسانه برای نظم و ترتیب
انظباطی چون نظم کرتهای مزارع گندم
میخواهد بخشی از خود را هدایت کند
که بیرحمانه، راست پر میکشد
و هرگز بر زمین نمینشیند.
با اشارهی چشم سلام و احوالپرسی میکند
معبرها پیش پایش گشوده میشوند
عین یکشنبه میان روزهای دیگر
پیشکش به شکر و نماز.
۹
خیر الامور اوسطها، میانه همیشه امنترین است.
سفرهی گلدار در میانهی میز.
میز در میانهی فرش.
فرش در میانهی اتاق.
اتاق در میانهی خانه.
خانه وسط محله.
محله وسط شهر.
شهر وسط نقشه.
نقشه وسط تختهسیاه.
تختهسیاه میانهی ناکجاآباد.
لولا فرشتهاست. پیشانیاش رشد نکرد از وقتی هشت ساله بود.
مرکز ثقلش تغییر نکردهاست.
لبهها را دوست دارد و دنجها را
هرچند همیشه خودش را وسط اتوبوس مییابد
آنجا که مردم شتابان به سمت در میدوند
همان در آخر.
همسایههایم هرگز به مدرسه نرفتهاند
چیزی نمیدانند از زیباییشناسی
و بعید است که از محورهای زمین، تقارن یا حقیقت محض
چیزی خوانده باشند.
اما به میانه میروند خودبخود
مثل مردی که سرش را بر دامن زنی میگذارد
زنی که با دو جفت قیچی
او را آسیب پذیرتر از همیشه میکند
پیش از آنکه روز به آخر برسد.
۱۰
مهیا شدن برای زمستان
سنت نیست، غریزه است.
دلواپسیهای کوچکمان را دور میاندازیم
مثل محمولههای نفیسِ کشتی شکستگان.
«تائدیوم ویتائه» منطقهای زمانی است
که دیگر وجود ندارد.
بوی لوبیاهای آبپز
ما را از هم جدا میکند
از همسایههامان،
از رویاهای بالای بخاری
جدایمان میکند از پیشینیانمان.
نیست دلالی میان من و استعدادهایم.
باد موعظه میکند با صدای تودماغی پیامبری کذاب.
سالها شیرجه میروند بر شیبهای یخزده
و ما خودبخود سرهامان را پنهان میکنیم
میان زانوهامان.
محدودیتها تحلیل میروند.
تنم انتزاعیتر از همیشه،
کشوری است بی سرود ملی
موطنی هذیانی و
بیش و کم در حوالی مرگ،
که لمساش میکنم
انگار مادری که با لبهایش
پیشانی بچهاش را لمس میکند
که در تبی تند میسوزد.
* ترجمهی این شعر برای میترا یوسفی