بی برو برگرد
یکشنبههای سینما
بارانی بود
چترهای سیاه بزرگ
روبروی گیشه به هم میخورد.
نگهبان، میان انبوه تهبلیطها
به نقاشی آبرنگی میمانست، کج،
آویزان بر دیوار آشپزخانهای.
انتظار میکشیدیم
بیقرار در صف اول
به روبرو نگاه میکردیم
تخمه میشکستیم
دانههای برشتهی آفتابگردان
بر خاکستر کتابهای درسی.
تا آنکه پرتو افقی روشن میشد و
نواری از گرد و خاک سفید بر صحنه مینشست
و هالهای میساخت بالای سر مان
خاندانی مقدس در یک نقاشی رومی.
همیشه همان فیلمهای قدیمی
قطعههای خشدار موسیقی
که چون مشتی از برنج
بر ماشین سفید تازهعروسان میریخت.
هنرپیشههای زیبا همدیگر را میبوسیدند
انگار اولین بارشان است.
وقتی نور بر میگشت
و صورت خود را میدیدیم
تن یخزدهمان را میتکاندیم
دیگر کنایتی بودیم از میل و عقده
پرچینهای کمرنگ
در حیاط پشتیمان
که مادر لباس خشک میکرد رویشان
حصارهایی که روزی سرشار بودند
از رنگ و حیات.