تمام ایدهها از من میگریزند
یکی یکی
مخفیانه در میروند
مثل شهود جنایتی سیاسی.
وقتی سینهخیز میروند و برمیگردند
سنگپشتوار،
هوا آشفته میلرزد در صندلی چرخدارش و
من بر میخیزم.
سایهام رهاست،
سرگردان در اتاق بر آهنگی نامرئی
جاذبه فرو میافتد ناگهان
چنان مگسی مرده
از تار عنکبوت
تمام ایدهها میگریزند از من
نمیتوانم بگویم اینبار تا کدامین دوردست
شاید ظاهر شوند
جایی در یک ایستگاه قطار
در شهری که به آنها خوشآمد نمیگوید.
بیرون ماه خود را میفشارد به تپهها
مثل زبان پیامبری بر کاماش
دیوارها، شکوهگر
صدایام را برمیگردانند
دو، سه، چهار بار
انعکاسی که خود را تکرار میکند هولناک،
وقتی آرام آرام در درونم
آن زاهد گوشهنشین
بیدار میشود.