مرگ را میخواندی، خسته بودی.
آوازش میدادی
چنان ساده
انگار اسب سفیدی را صدا میزنی
با انبانی از جو.
نمیدانستی که تقدیرت گلولهای است
با چکهچکههای خون تنت.
ماه دسامبر سال ۱۹۵۰ بود.
چشمِ قاتل به روزنامههایی افتاد
سیاه
چنان که دندانهای پوسیده.
رود سراسر یخ بسته بود
درختان زیتون میشکستند
زیر بار میوههای تاریکشان.
مرگ خموشانه آمد، بی گور و گورنشان.
ما میترسیدیم
حتی از تنت.
خراشهای خونین بود
گلهای سرخ خاردار
بر کف دستهایم.
نمیدانستم کجا پنهانشان کنم.
جان دادی در ایام انقلاب.
فرصتی نبود برای کفن و دفنات.
رفتی ساده و چنان خاموش
مثل وقتی که کت سربازی فرتوت را میپوشی.
ما در ایستگاه
منتظر قطار بعدی بودیم.