حیوانی پنهانشده در شفق، نگاهم میکند و بر من دریغ میآورد. میوههای پوسیده درفرودست …
ادامهی مطلبدفاع شخصی
محبوس
در چادر سربازانی که دیگر
به خانه بر نمیگردند.
اگر سر به عزیمت …
فرسودگی
لباسهایمان فرسودهاند
کفشهایمان پاره و
حرفهایمان تکراری…
به چشمهای هم نگاه میکنیم
غذای سرد …
ماه
دوشنبه در هفت روز
یکشنبههای سینما
بی برو برگرد
یکشنبههای سینما
بارانی بود
چترهای سیاه بزرگ
روبروی گیشه به هم …
ایدهها…
تمام ایدهها از من میگریزند
یکی یکی
مخفیانه در میروند
مثل شهود جنایتی سیاسی.…
در ایستگاه
مرگ را میخواندی، خسته بودی.
آوازش میدادی
چنان ساده
انگار اسب سفیدی را صدا …
غیاب
دور از تمامی شهرها
در جزیرهای زندگی میکنیم
من و تو
دور از تمامی شهرها، چراغهای راهنما
و …
قضاوتام نکن…
نمیتوانم از آفتابگردان نگاهت بگریزم
قضاوتام نکن به خاطر آنچه ندارم:
غریزهای مادرانه شاید…
بند کفش
به یک فروشندهی بند کفش برخوردم
پایین کوچهای در بازار
میخواست به من بند …
آلبومهای عکس
در آن پاییز که غژغژ میکنند درهای پارک
و قدمها بر زمین، زیر ردپاهای …
مکانیت وجود
نور ماه بر دیوار سفید
و دوباره گفت:
«پس دیگر سایهی تو نیستم؟»
جواب …
گداختن و چشم
میگذارم آرایشگر
هرچه به جا مانده از چشمهایم را بردارد
و بسوزاند چرکها را…
از تو
با تو حرف میزنم
از تو حرف میزنم
از اعماق خویش
میدانم که جوابی …