آنکه تو را دوست میدارد
برهنه میشود
رو در روی ماه.
آنقدر عشق میورزد…
مرگ
چرا میترسی؟
چرا نیمههای شب از خواب میپری؟
مرگ، آنچه را که زندگی خواهی …
دریای بیپایان خونم
شکوهمند و مقدس،
منم حلیم سوم
حاکم حاکمان.
اینجا در دستان سفیدم
سپیدهدم مردمم …
ترانه
وقتی اندیشه میکردم
خود را از یاد بردم
وقتی اندیشه کالبد یافت
برگها مرا …
لاکلمات
اون یه برگ بهم داد مثه یه دست با انگشتاش
من بهش یه دست …
لک لکها بر بام
در قصههای عامیانهی ما «لک لک» پرندهی بارآوری و حاصلخیزی است. برای همین بچهها …
ادامهی مطلبساعت چهار عصر در روزی مشخص از بهار
داستانی خواندهام
اسمش را از یاد بردهام
آنچه به یاد میآورم یک میز چوبیاست…
رنگهاى خانه به دوش
عطار پيلهور
با طبق گياهاش از گلستانى به گلستانى مىگذرد
و با طبلهی عطرش…
میدان در بهار
حلقههای سبز دور چشمها، این چمن در حرکتی چالاک
کنارت به مهر حلقه می …
پاملا
«… سرانجام فرا رسید آن دم
که انسان باید عمل میکرد
یا …
این زندگی
چراغ سبز روی میز سوسو میزند.
همان حرفهایی را به من میزنی
که آن …
هندسه
به نظریهای دست یافتهام و خانه منبسط میشود:
پنجره آزادانه تکان میخورد
تا در …
باغ مرموز
مریض بودم،
در تختی از کاغذهای کهنه دراز کشیده بودم
وقتی با خرگوشهای سفید …