در دنج تاریک جهان زندگی می کنم
در دل ظلمات،
بی نشانهای از حیات.…
شرارهی شعر
در قصههای هزار و یکشب سرزمینهای اندکی هستند که اسم و رسم دارند و …
ادامهی مطلبدروغهای من
دروغهای من
بالنهای سرخ و بزرگ
که در خیابان میخرم
و در آسمانها رها …
سبز، سبز…
در دوزخ رنگها
که سیاه، سفید است
پرتو آفتاب به خون آلودهاست
لبخند زنان، …
ما: بهشتیان!
اقیانوسی از خون دیدم
نسیمهای خفه
سطح آب را به امواج سنگین
شلاق میزدند.…
ایدئولوژی
شمارهی دلی را گرفتم
که میدانستم
جایی برای من ندارد.
تلفن زنگ میخورد
سنگین …
در حقیقت سینما
دروغی بیش نیست
اینکه سینما هنر است.
(پس همهچیز هنر است!)
سینما مذهب است…
نفت
خدای بزرگی هستم
قیمتم لیتری سه هزار تومان است
و مردم یکدیگر را برای …
گناهان من
نمیدانم چه گناهی کردهام
که هرچه دیدهام
چون تارهای عنکبوت
دور چشمهایم تنیدهاست.
مردم …
تصویر
از میان پنجرهای:
یک ماشین و دو عابر.
ماشین که میگذرد
عابران با خود …
تغییر
ظلمت میچرخد و میگردد
از روشنی حرف میزند
سایهها، رو در روی پنجرهها:
تو …
وقتی مردی زنی را دوست دارد
آسمان بهار و آبجویی گرم
دست تو در دستم
تمام خاطرهها، همان عشق
همیشه …
دنج نخستین و آخرین
دنج نخستین و آخرین
برای زیباترین طلوع،
مقبرهی این حیات
و نه مکانی برای …
رها کردن
همیشه در حال رها کردن بودم،
همیشه پا میشدم که بروم
به راه خویش …
عروسی
دیر که به بستر میآیم
پاهایت را از گوشهی خودم، کنار میزنم
آن دروازهی …