شراره‌ی شعر

شراره‌ی شعر


شراره‌ی شعردر قصه‌های هزار و یک‌شب سرزمین‌های اندکی هستند که اسم و رسم دارند و نامی روی نقشه‌ی جغرافیا. وقتی مکانی روی نقشه‌ اسمی دارد، یعنی دست تاریخ به آن رسیده است و پا به قلمرو زبان مکتوب گذاشته. دیگر می‌توان آن را فتح کرد، بخشید یا از دست داد. امروز آدمیزاد، مسرور از نام‌گذاری همه‌ی سرزمین‌های روی خاک، روی تپه‌ها و اشکال ماه و مریخ اسم می‌گذارد و آن‌ها را حاتم بخشی می‌کند، درست مثل ایامی که مذاهب، پول می‌گرفتند و قباله‌ی بهشت به نام می‌کردند.
فنلاند کشوری است نزدیک قطب شمال. در میانه‌ی روسیه و سوئد. ششصد سال سوئدی‌ها بر آن حکومت کرده‌اند، بعد رو‌س‌ها. تازه صد سال می‌شود که استقلال خود را به دست آورده، به عبارتی، به کشوری دیگر یا نامی دیگر باج نمی‌دهد. انسان‌ها باج نام‌ها را با جانشان می‌پردازند، با فقر و حرمان و جنگ. می‌گفتند خون‌آشام‌ها از مردم شمال‌اند و گلوی کسانی را می‌درند که خونی گرم در رگ‌هایشان جاری‌است، می‌گفتند بابا نوئل از اهالی لاپلند است و با گوزن‌هایش کادوهای سال نو را از آن انزوای سرد به درب همه‌ی خانه‌ها می‌رساند. خون‌آشام و بابا نوئل، دیگر به قلمرو فانتزی قدم گذاشته‌اند. دیگر کشورهای شمالی و سرمای بلندشان ترسناک نیست، مردم از استوا می‌آیند تا چند روزی زیبایی‌های قطب را تماشا کنند. زبان فنلاندی تازه در قرن نوزده بود که صاحب خط شد. در این سرزمین بنای چندین هزارساله پیدا نمی‌‌شود. در این سرزمین تاریخ دیرتر شروع شده‌است. اما، شعر میانه‌ای با تاریخ ندارد، میانه‌‌ای با خط ندارد، میانه‌ای با نام و ابدیت ندارد. شعر می‌تواند در همه‌‌ی سرزمین‌های بی‌نام هزار و یک شب زندگی کند. وقتی هنوز عفریتی هست،‌وقتی هنوز حسد و خشم و انتقام، طلسمی را صدا می‌کند، همه‌ی ما می‌توانیم سر از آن سرزمین‌های بی‌نام در آوریم، به آن‌ها تبعید شویم یا به آن‌ها پناه بجوییم.
پنتی ساریکوسکی می‌نویسد : «از زندگی‌ام افسانه‌ای ساختم تا حقیقت داشته باشد.» هم او می‌گوید : «مادرم شخص مهمی نبود، اما زبانم را از او دارم.»  روس‌ها و سوئدی‌ها در این خاک با هم جنگیدند و اجبار رخت سربازی ، جبر انتظار برای آغوش گرمی که به جنگ می‌رود بر ترانه‌های عامیانه‌اش سایه انداخته‌است، مهم نیست که انسان در این جدال نام‌ها برای کشوری دیگر می‌جنگد یا مشغول جنگ داخلی است میان سرخ‌ها و سفیدها، نام مجموعه‌های شعر «راهی برای وزن کردن زمان»، «یخ دور لب‌هایمان» یا «نشانی‌های مه» است. شعرها از فاتحان سخن نمی‌گویند، شعر از آن شکست‌خوردگان است. مایملک مردمی‌است که فاتحان، آن‌ها را به بیگاری و حرمان دچار کرده‌اند. همه‌ی ما زبانمان را از مادرانمان داریم که هرگز اشخاص مهمی نیستند و حقیقت ما در افسانه‌های ماست، نه در شکست، نه در فتح.
«به سوی پنجره گریختم در ناله‌ی ماشین آتش‌نشانی. تمام زندگی‌ام در حرکت بوده‌ام. کمونیست شدم. به گورستان رفتم و زندگی فرشتگان را مطالعه کردم که دیگر مثل قدیم‌ها ظاهر نمی‌شوند، کتاب‌ها را در اسکندریه سوزاندم، با صخره‌ و گل سرخی بازی می‌کردم و کلیسایی بنا کردم، برای خودم شعر می‌نوشتم و صندلی بالا و پایین می‌رفت… من در زمان آینده زندگی می‌کنم، روزنامه‌های فردا را می‌خوانم…» ساریکوسکی در منطقه‌ای به دنیا آمد که پیش از جنگ جهانی متعلق به فنلاند بود، بعد از جنگ مال روسیه. در نبردی در ولایتش بیش از دویست هزار سرباز روسی در جنگ زمستانی جان دادند. شاعر، جغدی را در شعرش از اتاقی به اتاقی می‌برد، بوف کوری که درهمه‌ی زندگی‌اش با خود حمل می‌کرد.
در هزار و یک شب، دختری و عفریتی با هم می‌جنگند. «عفریت اناری شد و بر هوا بلند گشت و بر زمین آمد، بشکست و دانه‌های آن بپاشید. زمین قصر از دانه‌ی نار پر شد. در حال دختر خروسی گردید و دانه‌ها را برچید. دانه‌ای از آن به سوی حوض رفت. خروس خروشی بر آورده بال و پر همی زد و به منقار خود اشارت همی‌کرد. ما قصد او را نمی‌دانستیم تا اینکه آن یک دانه را بدید. خواست که او را نیز برباید دانه به حوض اندر افتاده ماهی شد. دختر خویشتن در آب افکنده نهنگ گردید. با هم در آویختند و فریاد کردند تا عفریت به در آمده شعله‌ی آتشی شد و از دهان و چشمان و بینی او آتش فرو می‌ریخت. دختر نیز خرمن آتشی گردید. ما از بیم خواستیم که خود را به حوض در افکنیم. پس آن‌ها با هم در آویختند و آتش به یک‌دیگر همی‌فشاندند و شراره‌ی ایشان به ما می‌رسید ولی شراره‌ی دختر بی‌آزار بود.» عفریت این قصه خاکستر می‌شود. دختر می‌سوزد و می‌میرد. طلسم می‌شکند. نبرد دختر و عفریت در شکستن طلسم، جغرافیا ندارد. نبرد شعر است و قدرت. نبردی است بی‌پایان برای آزادی از نام‌، استبداد و طلسم. تنها می‌دانیم که شراره‌ی شعر بی‌آزار است. می‌دانیم که شعر به هر شکلی در می‌آید تا طلسم را بشکند، از شمشیر تا مار،‌از مار تا کرکس،‌از کرکس به گرگ، از گرگ به خروس و از خروس به آتش بدل می‌شود، اما همیشه بی‌آزار است، مبارزه‌اش بی‌خشونت است و بی‌امان.
پاوو هاویککو می‌نویسد: «کارگران بسیار در کار بنا کردن هرخانه بوده‌اند، اما هیچ خانه‌ای هرگز تمام نمی‌شود.» کارپلان از تلخی تاریخ آگاه است. بارها بیدار شده‌است بر بوی گاز، بر کسی که در دادگاه فریاد می‌کشد، بر شیوع جنگ، بر مصیبت‌های بسیار. می‌داند که هیچ خانه‌ای هرگز تمام نمی‌شود که دل با مرزهایش نمی‌سازد و شعر با واقعیت. آن‌چه بر ما می‌گذرد، جز این نیست. شعر فنلاند به شکلی دیگر،‌ در جغرافیایی کاملن متفاوت،‌ ما را برای خودمان روایت می‌کند. شعر مردمی‌است که دوقرن بیشتر نیست که خط دارند. یک قرن بیشتر نیست که باج نام نمی‌دهند. شعر کردهای ماست، شعر عرب‌های ما و شعر ترک‌های ما. شعر ماست.شعر، انسان‌ها را  جرگه نمی‌کند، ‌نام‌ها و قدرت‌ها ما را از هم جدا می‌کنند، ‌در جغرافیا به ما اسمی می‌دهند تا قادر به فتح باشیم، قابل هزیمت باشیم. آن‌چه شعر برایش می‌جنگد، امنیت است و آزادی است، امید است، همان دودی که از شومینه‌های سرزمینمان بلند می‌شود…

درباره‌ی محسن عمادی

محسن عمادی (متولد ۱۳۵۵ در امره، ساری) شاعر، مترجم و فیلم‌ساز ایرانی است. عمادی در دانشگاه صنعتی شریف، رشته‌ی مهندسی رایانه را به پایان رساند. فوق لیسانس‌اش را در رشته‌ی هنرها و فرهنگ دیجیتال در فنلاند دریافت کرد و تحصیلات تکمیلی دکترایش را در دانشگاه مستقل ملی مکزیک در رشته‌ی ادبیات تطبیقی پی گرفت. او مدیر و صاحب امتیاز سایت رسمی احمد شاملوست. اولین کتابِ شعرش در اسپانیا منتشر شد و آثارش به بیش از دوازده زبان ترجمه و منتشر شده‌اند. عمادی برنده‌ی نشانِ افتخار صندوق جهانی شعر، جایزه‌ی آنتونیو ماچادو و جایزه‌ی جهانی شعر وحشت در اسپانیا بوده‌است و در فستیوال‌های شعرِِ کشورهایی چون فرانسه، اسپانیا، مکزیک، آمریکا، هلند، آلمان، پرتغال، برزیل، فنلاند و ... شعرخوانی کرده‌است. در حال حاضر ساکن مکزیک است. وی اداره تارنمای رسمی احمد شاملو و نشر رسمی الکترونیکی آثار شاملو از جمله «کتاب کوچه» را بر عهده دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.