همیشه در حال رها کردن بودم،
همیشه پا میشدم که بروم
به راه خویش و نمی دانستم به کجا.
جایی دیگر. اینجا نه!
اینجا هیچ چیز آنقدرها هم خوب نبود.
آنجا بهتر بود، آنجا که قرار بود بروم
که می رفتم
و نمیدانستم چطور یا چرا.
گنبدی که زیرش خم می شدم، راست میشد
و قرار بود آزاد شوم در زندگی حقیقیام.
قرار بود کسانی را ببینم
که دیدارشان بر پیشانی من آمده بود.
آنها به من خوش آمد میگفتند
در میان فلوتها و سنگها
و به آنان می پیوستم.
شاید شکلی از مردن بود
که برای من اتفاق نیافتاد.
فقط میدانم که چیزی همیشه مرا به عقب بر میگرداند
یک اشتباه، یک دین،
یک چهره که نمیتوانم پشت سرم رهایش کنم.
وقتی در به تمامی گشوده است
و از آن نمیگذرم.