چراغ سبز روی میز سوسو میزند.
همان حرفهایی را به من میزنی
که آن دیگری میگوید
که خوابیده، طبقهی بالا.
حالا میبینم:
امکانها لباسهای طلاییاند
به اختصار.
بچه که بودم، عاشق نقش دختری ژاپنی شدم
حکاکی شده بر چوب
که به ماه خیره بود.
با او در انتظار یارش چشم به راهی کردم
دلدارش آمد با شلوار کوتاه و صندل
و ریش بزی.
چهرهی تو، که نمیشناختمش
و زندگی ما که همانطور خواهد بود
با لبهایت که آماس کرده از سوت زدن
در خطر
و من که مثل غریبهای
در این بیابان
پوست سفت انجیرها را نگهداری میکنم.