در قصههای عامیانهی ما «لک لک» پرندهی بارآوری و حاصلخیزی است. برای همین بچهها را لک لکها به مادرانشان هدیه میدهند. در قصههای شمال غرب ایران وقتی زمانی دراز روستاها و جان آدمیان در محاصرهی سرمایی سخت گرفتار میشود، یعنی لک لک جایی پشت کوههای بلند گیر کردهاست و نمیتواند خود را به آدمها برساند. در قصههای ما راهی جز این وجود ندارد که پسری جوان تا کوههای بلند برود، لک لک را پیدا کند، آن را در پیراهنش با گرمای تنش گرم کند و به روستا بیاورد. در قصههای ما اگر انسان تا سرمای یخبندان نمیرفت و اگر گرمای تنش نبود، سرما نفس زمین را میربود. این باورها با ما از نقش انسان در تغییر سرنوشت خویش حتی در جبر پرخشونت طبیعت سخن میگویند. انسانی که در این قصهها میتواند زمین را دیگرگون کند و حاصلخیزی و بارآوری را به زمین برگرداند، کسی است که گرمایی در تنش زندگی میکند، حتی اگر از دل وحشت یخبندان گذشته باشد.
در سرزمین ما، رستم پسرش سهراب را میکشد. قصهها میگویند که نوشدارو نیامد و سروش با رستم گفت که اگر تن سهراب را چهل شب و چهل روز بر دستهای خویش نگه دارد، مرده به زندگی بر میگردد. رستم چنین میکند. در روز سی و نهام، پیرزنی در رودخانهای کنار پدری که جسد فرزندش را بر دستهایش بلند کردهاست، رخت میشوید. پارچهی سیاهی را مدام میشوید و میشوید و رستم از او میپرسد، که چه میکنی پیرزن؟ و زن در جواب میگوید، میخواهم سفید کنم این پارچه سیاه را، مثل تو که میخواهی مرده را به زندگی برگردانی، اگر از تو آنکار بر میآید، از من هم اینکار ساخته است. رستم، جسد سهراب را بر زمین میگذارد. سهراب دیگر برای ابد مردهاست. قصههای ما نمیگویند که اگر پدر، جسد فرزند را یک روز دیگر هم بر دستهایش حمل میکرد، مرده، زنده میشد یا نه. اما به صراحت آن صدای شوم محال را آوای شیطان مینامند. قصههای ما از تاریخی حرف میزنند که ما در آخرین لحظهای که میتوانستیم تغییری در جهانمان ایجاد کنیم، تسلیم شدهایم و تراژدی تاریخمان ادامه یافتهاست. این قصهها ما را به خودمان نشان میدهند. قصهها میگویند اگر قرار است تراژدی یک تاریخ تکرار نشود، رستم اینبار باید جسد سهراب را یک روز دیگر بر دستهایش بگیرد. مثل زمین که هرگز کوتاه نمیآید در زمستانهای سخت، در غوغای بادهایی که انگار زمزمهی هر بهار را در نطفه خفه میکنند. اما بهار همیشه میآید. یعنی زمین هرگز تسلیم خودش، تسلیم دشواریهای خودش نمیشود.
نوروز را عزیز میداریم چرا که برای ما از نقش نازدودنی انسان و گرمای حضور انسانی در مهار سرما و از ارادهی زمین به بهار و بارآوری سخن میگوید. ویژهنامهی نوروزی خانهی شاعران جهان، صدای همین اراده، گرما و حضور است در سرزمینهای دیگر از همین زمین که گرد است. در آن گوشهها هم جنگ بودهاست، در آن قلمروها هم درختان زير رگبار گلولهها به بهار رسیدهاند. مردمانی عاشق شدهاند، کسانی عشقشان را از دست دادهاند، اما همیشه شاعرانشان بهار کوچک خود را دیدهاند. این بهار کوچک، در توجه و نگاه ماست که بزرگ میشود و رنگهای خانه به دوشاش به رغم گناه و تبعید به دستهای تو میرسند، دستهای تو، همان لک لکی که میآید. لک لکی که نام دیگرش آزادی است و زیر لب زمزمه میکند که سر اومد زمستون.
لک لکها بر بام
اثری از : محسن عمادی