داستانی خواندهام
اسمش را از یاد بردهام
آنچه به یاد میآورم یک میز چوبیاست
در میدان،
شهری بینام و تعطیلات
امروز به من بازگشت
بر تراس کافه
گاریهای ذغالسنگ به آهنگ گذشتهها غژغژ میکنند
در جنگل توتفرنگیها کوزهای سوراخ،
صدای مادرم مرا به کیک عصرانه نمیخواند
زنان بوی خوش سیگارهای انگلیسی را به دنبال میکشند
همیشه منم
همان پسرک داستان از یاد رفته
که مصمم نظاره میکند
نوار زخمبندیای را
که واپسین پرتو خورشید آن را روشن کردهاست.

ساعت چهار عصر در روزی مشخص از بهار
اثری از : محسن عمادی ویتسلاو نزوال