کبد، کُلیّه، قَرنیه، قلب… مثلِ نو! همچنین سایزِ کودک و نوجوان. عُضوهایِ کهنه و فرسودهی خود را تعویض کنید! دوباره، تازه و جوان شوید!
ادامهی مطلبنوشتن طرح تصویریست | کلاس اندرسون
نوشتن طرحِ تصویریست از ذهن. و خواندن: چیدنِ واژههایِ نانوشته. همهی نیّتِ نویسنده به قلم درنمیآید. خواندنِ بین سطرها را راهِ گُریزی نیست. بگو منظورِ تو آن است که مینویسم و البته، منظورِ من هرآنچه تو میخوانی. عشق مُسلح میکند واژه و سکوت را…
ادامهی مطلبچرخه | گوتفرید بن
تنها دندان روسپی پیری که گمنام مرده بود روکشی طلایی داشت. مابقی طبق قراری ناگفته ریخته بود. مرده شوی جوان آن را کند بر دندان نهاد و به مجلس رقص رفت. چرا که ـ او میگفت – تنها خاک، جواز خاک شدن دارد!
ادامهی مطلبزن و مرد در بیمارستان صحرایی | گوتفرید بن
مرد: اینجا این ردیف لگنهای فروریخته این ردیف پستانهای متلاشی شده تخت کنار تخت. بو میآید. پرستاران ساعت به ساعت عوض میشوند. بیا این پتو را بلند کن. به این تودهی چربی و خونابهی گند نگاه کن، روزی برای مردی، بزرگ بود و نشئگی و آرامشاش. بیا به این زخم روی سینه نگاه کن. حس میکنی زنجیرهی دانههای نرم را؟ …
ادامهی مطلبدوران خوب نوجوانی | گوتفرید بن
دهان دختری که مدتها در نیزار افتاده بود جویده شده به نظر میرسید. وقتی قفسهی سینه را شکافتیم، مری پر از سوراخ بود. سرانجام در گوشهای زیر دیافراگم لانهی موشهای جوان را یافتیم. یک موش مادهی کوچک مرده بود و بقیه از کبد و کلیه تغذیه میکردند خونِ سرد را میآشامیدند و آنجا دوران زیبای نوجوانیشان را میگذراندند. مرگشان نیز …
ادامهی مطلبگل مینا | گوتفرید بن
یک رانندهی غرق شده از شرکت آبجوسازی را بر تخت گذاشتند. کسی شاخه گل مینای بنفشی را میان دندانهایش فرو کرده بود. وقتی از سینه زیر پوست با کاردی بلند به زبان و حلقوم او رسیدم باید که به آن برخورده باشم، چرا که شاخه گل سُرید و بر تکه مغز کنارش افتاد. شاخهی گل را وقتی سینه را میدوختم …
ادامهی مطلبگوش کن! | گوتفرید بن
گوش کن، آخرین شب چنین خواهد بود، شبی که هنوز میتوانی قدم بزنی: سیگار «جونو» میکشی، آبجوی « وورتزبورگر هوفبروی» مینوشی، سه تا، و روزنامهی “ئونو” را میخوانی، همانطور که او روزنامهی “اشپیگل” را، و تو تنها نشستهای کنار میز کوچک، در دایرهی بسته، چسبیده به بخاری، چرا که گرما را دوست داری. پیرامون تو انسان و دریوزگیهایش یک زوج …
ادامهی مطلبموسیقی «بلوز» طبقهی متوسط | هانس مگنوس انتسنزبرگر
نباید شکوه کنیم. ما کار داریم، میخوریم، سیریم. علف رشد میکند، درآمد ملی، ناخن انگشت، گذشته. خیابانها خالیاند، ترازنامهها عالی. آژیرها خاموشاند و زندگی میگذرد. مردهها وصیتنامههایشان را نوشتهاند. باران آرام شده جنگ هنوز اعلام نشده، عجلهای نیست. ما علف را میخوریم. درآمد ملی را میخوریم. ناخن انگشت را میخوریم گذشته را میخوریم. ما چیزی برای پنهان کردن نداریم. چیزی …
ادامهی مطلبزندگینامه | هانس مگنوس انتسنزبرگر
بعدها دانستم که جمعه-روزی بود من بیرون آمدم جیغ زنان، از تابوت خود، از مادرم. آغشته به روغن، به آب و نمک از تولدی خائنانه تا مرگی مادرزاد. واکسینه شدم، تطهیر و نشاندار، برای زمانی طولانی بین جمعه، و “نه جمعهها”. شرط خوشبختی چهرهی بزک شدهی زور بود. من هر روز لباس مرگم را عوض میکردم. چهار خط آسمان را …
ادامهی مطلباخبار شب | هانس مگنوس انتسنزبرگر
قتل عام بخاطر یک مشت برنج، میشنوم، برای هر کس در هر روز مشتی برنج: باران توپ بر کلبهها، دور و گنگ آن را میشنوم، هنگام شام شب. بر آجرهای صیقلی دانههای برنج میرقصند، میشنوم یک مشت، برای شام شب، بر بام خانهام: نخستین باران بهاری، آن را خوب میشنوم.
ادامهی مطلبپژوهشی درباره انگیزهها | هانس مگنوس انتسنزبرگر
لطفا قبل از جنایت جلوی جواب صحیح علامت ضربدر بزنید متاسفانه هیچ راهی برای من باقی نمیماند به جز کشتن شما برای اینکه شما از صحبت کردن به زبان مادری خودداری میکنید برای اینکه بانکها برداشتِ بیش از موجودی را بر من مسدود کردهاند به خاطر بابا برای اینکه تماشای زنان بیحجاب را نمیتوانم تحمل کنم برای اینکه ثروتمندان مرا …
ادامهی مطلبجنگ، مثل… | هانس مگنوس انتسنزبرگر
برق می زند، مثل بطری شکستهی آبجو زیر آفتاب در ایستگاه اتوبوس در برابر خانهی سالمندان خش خش می کند، مثل کاغذ یادداشت “سایهنویس” در کنفرانس صلح می لرزد، همچون بازتاب نور آبی تلویزیون بر سیمای خوابگرد بو میدهد، مثل پولاد دستگاهها در استودیوی بدن سازی، مثل نفس بادیگاردها در فرودگاه نعره می کشد، مثل یاوه های رهبر باد میکند …
ادامهی مطلبدفتر یادداشت | هانس مگنوس انتسنزبرگر
فرسوده، با ردهای کوچکی بر چرم، مستعمل، کتابفروشان آن را چنین میگویند، پیر، اما جوان تر از من. “روبرتو مورتی” از سانتیاگو: شمارههایی که دیگر جواب نمیدهند، یا سکرتر یک شرکت خدمات نظافتی پاسخ میدهد. “کلودین آویلان” از” کلرمون فران”: دقایق گم شده، نامهای یادداشت شده در تخت خوابهای هتل، هنگام سوار شدن به قطار یا در کنگره ها. “اولگا …
ادامهی مطلبعشق و شعر | آندره وِلتر
تویی همان آوا که پاسخ میدهی به ندای من بی این صدا هیچ شعری نمیتواند مجذوب خود کند پژواکی را که میآمیزد زمزمهی عشاق را به غبار قرون. □ تو همانی که با او واژه به واژه میبافم اندامِ سرودمان را و پیوند میگیرم با او و قیاس میکنم قیاسناپذیرِ همیشهپابرجا را، با سِحری ناپایدار که قادر به مردن نیست. …
ادامهی مطلبداستان فاطُمه | گونار اکلوف
پنج بار سایه را دیدم. و از سر اتفاق، به او سلامی گفتم. در ششمین سلام ناگاه در برابرم ايستاد راه را در کوچه ی تنگ پایین شهر بر من بست و به دُرشتي زبان به ملامتم باز کرد. ـ چرا توجهی به من نداری؟ چرا با سایه ي خود همبستر نمی شوی؟ ـ مگر همبستر شدن آدمی با سایه …
ادامهی مطلبترانهی ذرت | گابریلا میسترال
فروردین ماه گلها در خیال من که از خطهی گل و بلبل آمدهام، فروردین ماه گلهاست. در بلاد فرنگیان آوریل گرچه وقت رگبارهاییست که ماه مه را گلباران میکند، ماه شعر و شاعران هم هست. در شیلی که میگویند دیار شعر و شراب است، آوریل همچنین یادآورِ ماه به دنیا آمدن شاعریست که در ۱۹۴۵ نوبل گرفت. این شاعر، که …
ادامهی مطلب