فدریکو گارسیا لورکا | مقدمه

فدریکو گارسیا لورکا | مقدمه


به خون سرخش غلتيد
بر زمين پاكش فرو افتاد،
بر زمين خودش: بر خاك غرناطه!

آنتونيو ماچادو،
جنايت در غرناطه رخ داد

 

 

فدريكو گارسيا لوركا درخشان‌ترين چهره‌ى شعر اسپانيا و در همان حال يكى از نامدارترين شاعران جهان است. شهرتى كه نه تنها از شعر پرمايه‌ى او، كه از زنده‌گى ِ پُرشور و مرگ جنايت بارش نيز به همان اندازه آب مى‌خورد.
به سال ۱۸۹۹ در فونته واكه روس – دشت حاصلخيز غرناطه – در چند كيلومترى ِ شمال شرقى ِ شهر گرانادا به جهان آمد. در خانواده‌يى كه پدر، روستايى ِ مرفهى بود و مادر، زنى متشخص و درس خوانده. تا چهار ساله‌گى رنجور و بيمار بود، نمى‌توانست راه برود و به بازى‌هاى كودكانه رغبتى نشان نمى‌داد اما به شنيدن افسانه‌ها و قصه‌هايى كه خدمتكاران و روستاييان مى‌گفتند و ترانه‌هايى كه كوليان مى‌خواندند شوقى عجيب داشت. اين افسانه‌ها و ترانه‌ها را عميقاً به خاطر مى‌سپرد، آن‌ها را با تخيل نيرومند خويش بازسازى مى‌كرد و بعدها به گرته‌ى آن‌ها نمايش واره‌هايى مى‌ساخت و در دستگاه خيمه شب بازى ِ خود كه از شهر گرانادا خريده بود براى اهل خانه اجرا مى‌كرد.
عشق آتشين لوركا به هنر نمايش هرگز در او كاستى نپذيرفت و همين عشق سرشار بود كه او را على‌رغم عمر بسيار كوتاهش به خلق نمايشنامه‌هاى جاويدانى چون عروسى ِ خون، يرما، خانه‌ى برناردا آلبا و زن پتياره‌ى پينه‌دوز رهنمون شد كه بارى شگفت‌انگيز از سنت‌هاى اسپانيا و شعر پُر توش و توان لوركا را يك جا بر دوش مى‌برد.
بدين سان نخستين آموزگار لوركا مادرش بود كه خواندن و نوشتن‌اش آموخت و نيز با موسيقى آشنايش كرد؛ و مزرعه‌ى خانواده‌گى‌اش بود كه در آن سنت‌هاى كهن آندلس را شناخت و با ترانه‌هاى خيال‌انگيز كوليان انسى چنان گرفت كه براى سراسر عمر كليد قلعه‌ى جادويى ِ شعر را در دست‌هاى معجزگر او نهاد.
لوركا سال‌هاى بسيار در آموزشگاه گرانادا و مادريد به تحصيل اشتغال داشت اما رشته‌ى خاصى را در هيچ يك از اين دو به پايان نبرد و در عوض، فرهنگ و ادب اسپانيايى را به خوبى آموخت. عطشى كه به خواندن و دانستن همه چيز و هر چيز در او شعله مى‌كشيد از او شاعرى به بار آورد كه آگاهى ِ عميقش از فرهنگ عاميانه‌ى اسپانيا حيرت‌انگيز است و سراسر اسپانيا در خونش مى‌تپد. به جاى تحصيل رسمى در دانشگاه‌ها شب و روزش در جمع مردانى مى‌گذشت كه هم از آن زمان به تلاش و تقلا برخاسته بودند تا هنر و فرهنگ روزگار خود را بسازند: كسانى چون مانوئل دوفاياى موسيقيدان، خيمه‌نز و ماچادو و وينسنته آله خاندرو و پدرو ساليناس شاعر، خوزه ارتگايى گاست متفكر و جامعه‌شناس، و نامدارانى ديگر چون آراگون، كيتز، ولز، رافائلو آلبرتى، خورخه گوى‌لن، ِ و موره‌نو و وى‌يا و ديگران. در نواختن گيتار و پيانو چندان استاد شده بود كه دوشادوش مانوئل دوفايا به گردآورى و تدوين ترانه‌هاو آهنگ‌هاى كوليان پرداخت و حتا با يارى و همكارى ِ او از آوازها و ترانه‌ها و تصنيف‌ها و لالايى‌هاى كوليان مناطق جنوبى اسپانيا جشنواره‌ى چشمگيرى برپا داشت.
لوركا از مكتب‌هاى هنرى ِ سال‌هاى پس از جنگ جهانى ِ اول – همچون دادائيسم و فوتوريسم – كه بر خيل شاعران معاصر وى در سراسر غرب تأثيرى پايدار به جا نهاد اثرى نپذيرفت با اين همه آشنايى و انس وى با سالوادور دالى سبب گرايش او به مكتب سوررآليسم و خلق آثار شعرى و نمايشى ِ بى‌نظيرى شد كه همچنان بر زمينه‌ى سنتى ِ ترانه‌هاى كوليان استوار است اما رنگ و مايه‌يى سوررآليستى دارد و از آن ميان مى‌توان به اشعار حيرت‌انگيز مجموعه‌ى شاعر در نيويورك او اشاره كرد كه حاصل شاعرانه‌ى سفرش به آمريكا و وحشتش از مشاهده‌ى نيويورك «شعر معمارى فوق بشرى و ريتم سرگيجه‌آور و هندسه‌ى ملال» است، با مهرى سرشار و انسانى به سياهان آن ديار.
هنگامى كه رژيم جمهورى ِ مطلوب لوركا در اسپانيا مستقر شد او كه هميشه بر آن بود تا تئاتر را به ميان مردم برد اقدام به ايجاد گروه نمايشى ِ سيارى از دانشجويان كرد كه نام لاباراكا را بر خود نهاد. اين گروه مدام از شهرى به شهرى و از روستايى به روستايى در حركت بود و نمايشنامه‌هاى فراوانى بر صحنه آورد.
در پنج ساله‌ى آخر عمر خويش لوركا كمتر به سرودن شعرى مستقل پرداخت. مى‌توان گفت مهم‌ترين شعر پيش از مرگ او و شاهكار تمامى ِ دوران سراينده‌گيش مرثيه‌ى عجيبى است كه در مرگ فجيع دوست ِ گاوبازش ايگناسيو سانچز مخياس نوشته و از لحاظ برداشت‌ها و بينش خاص او از مرگ و زنده‌گى، با تراژدى‌هايى كه سال‌هاى آخر عمر خود را يكسره وقف نوشتن و سرودن آن‌ها كرده بود در يك خط قرار مى‌گيرد. يعنى سخن از «سرنوشت ستمگر و گريز ناپذيرى» به ميان مى‌آورد كه «قاطعانه در ساعت پنج عصر لحظه‌ى احتضار و مرگ ايگناسيو را اعلام مى‌كند».
در باب مرگ ايگناسيو گفته‌اند لحظاتى پيش از آن كه براى آخرين بار در ميدان حضور يابد خورشيد ناگهان به سياهى درنشسته بود. آنگاه دستياران گاوباز سايه‌ى بسيار عظيم كركسى را ديده بودند بال گشوده، كه بر سرتاسر ميدان گذشته بود و اين حادثه را همچون اخطارى شوم از جانب سرنوشت تلقى كردند. مربى ِ پير ايگناسيو نيز هنگامى كه او را تا درى كه بر ميدان گشوده مى‌شد بدرقه مى‌كرد ناگهان وحشت‌زده بر جاى ايستاد چرا كه بى‌سبب بوى تند شمع سوخته در مشامش پيچيده بود اما به هيچ وجه نتوانست گاوباز را از حضور در ميدان منصرف كند.

اكنون ديگر
مرگ به گوگرد پريده رنگش فروپوشيده
رخسار مرد گاوى مغموم بدو داده بود.

اين اثر شامل چهار بخش است در چهار وزن، كه يك سال پيش از مرگ خود ِ لوركا سروده شده و متأثر از سنت مرثيه‌سرايى در اسپانياست و به قولى «زيباترين شعرى است كه تا امروز در اين زبان سروده شده» اما بى‌گمان تأثير عاطفى ِ شگرف آن هنگامى به اوج خود رسيد كه خبر مرگ جنايتكارانه‌ى خود او همچون شيونى دردناك در سراسر اسپانيا پيچيد.
لوركا هرگز «يك شاعر سياسى» نبود اما نحوه‌ى برخوردش با تضادها و تعارضات درونى ِ جامعه‌ى اسپانيا به گونه‌يى بود كه وجود او را براى فاشيست‌هاى هواخواه فرانكو تحمل ناپذير مى‌كرد. و بى‌گمان چنين بود كه در نخستين روزهاى جنگ داخلى ِ اسپانيا – در نيمه شب ۱۹ اوت ۱۹۳۶ – به دست گروهى از اوباش فالانژ گرفتار شد و در تپه‌هاى شمال شرقى ِ گرانادا در فاصله‌ى كوتاهى از مزرعه‌ى زادگاهش به فجيع‌ترين صورتى تيرباران شد بى‌آن كه هرگز جسدش به دست آيد يا گورش بازشناخته شود.
لوركا اكنون جزيى از خاك اسپانياست همچنان كه آثار او جزيى از فرهنگ پربار اسپانيايى است:

– عقابان كوچك! (با آنان چنين گفتم)
گور من كجا خواهد بود؟
– در دنباله‌ى دامن من! (چنين گفت خورشيد)
– در گلوگاه من! (چنين گفت ماه).

با آن كه درباره‌ى مرگ لوركا بسيار گفتند و نوشتند جزئيات وقايع تا ديرگاه بر كسى روشن نبود تا اين كه سرانجام خوزه لوئيس دبيايونگا با استفاده از آن‌چه شاهدان عينى قضيه براى او بازگفته بودند جزئيات آخرين شب زنده‌گى او را در كتابى نوشت.
آن‌چه در زير مى‌آيد فشرده‌ى بخشى است از اين كتاب، كه از زبان فونسه‌كا نامى نقل مى‌شود. چنان كه خواهيم ديد اين شخص در تمام مراحل بازجويى و اعدام شاعر حضور داشته است.
«…بالدس با حركت خشك سبابه‌ى خود عينك دوديش را به بالاى پيشانى راند. نگاهى بى‌رنگ داشت با خيره‌گى ِ خاص چشم خزنده‌گان و پلكك‌هايى پُر از رگ‌هاى برجسته.
– خوب، گارسيا لوركا، اين كه امروز خودتان را در برابر يكى از افراد سابق گارد سيويل مى‌بينيد چه اثرى در شما مى‌گذارد؟
شاعر براى نخستين بار در زنده‌گى كلمه‌يى پيدا نكرد…
– خيال مى‌كنم ترانه‌ى گارد سيويل اسپانيا كار شماست.
– بله آقاى فرماندار.
– لابد به‌اش هم مى‌نازيد؟
شاعر ساده‌دلانه قبول كرد: – اغلب به‌ام مى‌گويند كه اين يكى از بهترين شعرهاى من است.
– عقيده‌ى خودتان در موردش چيست؟
– خب، من شعرهاى بهتر از آن هم نوشته‌ام.
– مثلاً؟
– همان‌هايى كه بچه‌ها تو كوچه‌ها مى‌خوانند. مثلاً لونا/ لونه‌را/ كارسكابله را…
(من، فونسه‌كا، با خودم گفتم:) عجب! پس اين ترانه را او ساخته. دخترهايم اغلب تو خانه اين ترانه‌ى زيبا را مى‌خوانند. حاضرم شرط ببندم بالدس روحش هم خبر نداشت كه اين ترانه‌ى كودكانه مال لوركاست.
– برگرديم سر ترانه‌ى گارد سيويل… مى‌شود لطف بفرماييد موضوع اين شعر را براى من در چند كلمه خلاصه كنيد؟
عرق از سراپاى لوركا سرازير بود. دوباره بدون نتيجه بنا كرد تو ذهنش دنبال كلمات گشتن. فرماندار كه چشم‌هايش ريزتر از هميشه شده بود گفت: – مى‌خواهيد به‌تان كومك كنم؟
لوركا برگشت به طرف من نگاه كرد: استمدادى كه بى‌جواب ماند. بالدس آهى كشيد و گفت: – خب، اگر حافظه‌ام خطا نكند صحبت شهر كولى‌نشينى در ميان است كه گارد سيويل مى‌آيد آن را غارت مى‌كند و هر كه را دم چَكَش بيايد مى‌كُشد و البته بدون آن كه انگيزه‌ى اين اقدام ذكر بشود. آقاى لوركا اسم اين كار را چه مى‌شود گذاشت؟
– آن يك شهر خيالى است آقاى فرماندار.
– من هم همين را مى‌گويم. چون تو اسپانيا هيچ شهر يا شهركى را سراغ ندارم كه تمام اهاليش كولى باشند. شما چه طور فونسه‌كا؟
– من هم همين طور آقاى فرماندار.
– متشكرم، از اين بابت اطمينان داشتم. (و دوباره به سوى لوركا برگشت): پس صحبت از شهرى است كه صرفاً زاييده‌ى تخيل شما است و بنابراين خودتان هرگز در صحنه‌هايى كه توصيف كرده‌ايد حضور نداشته‌ايد.
و بى‌آن كه به شاعر مجال پاسخ گفتن بدهد كاغذى از روى ميز برداشت به طرف او دراز كرد:
– بگيريد بخوانيد. بلند!
كاغذ از دست لوركا افتاد. وقتى كه خم شد برش دارد طره‌يى مو روى پيشانيش افتاد و همان جا باقى ماند. بالدس بى‌صبرانه گفت: – ياالله، بخوانيد!
شاعر بى‌اين كه به كاغذ نگاه كند شروع به خواندن كرد. صدايش مى‌لرزيد و چيزى شبيه هق‌هق گريه بود. بالدس كه با پلك‌هاى برهم نهاده به آن گوش داده بود چشم‌هايش را باز كرد و گفت:
– يك زن كولى جلو در خانه‌اش نشسته ناله مى‌كند. پستان‌هايش را بريده‌اند گذاشته‌اند توى يك سينى. تصوير غير قابل درك نفرت‌انگيزى است و كار كار ِ گارد سيويل است، مثل باقى كثافتكارى‌ها! شما، گارسيا لوركا، خودتان هيچ وقت چنين صحنه‌يى را ديده‌ايد؟
شاعر كه چشم‌هاى فراخش را به او دوخته بود چيزى نگفت. – بله يا نه؟
– نه آقاى فرماندار.
– پس اين فقط يك حدس است آن هم يك حدس كاملاً بى‌اساس.
زندانى جرأتى به خود داد كه حرف او را اصلاح كند:
– شاعرانه، آقاى فرماندار.
– منظورم همين است. اگر درست فهميده باشم حقيقت در شعرهاى شما مطلقاً به حساب نمى‌آيد.
– آن‌چه در شعر به حساب مى‌آيد هميشه حقيقت محض نيست آقاى فرماندار، بلكه…
بالدس هر دو تا مشتش را كوبيد روى ميز و فرياد زد: – بلكه سوءنيت است، نه؟ منظور اصلى بدنام كردن است، نه؟ گمراه كردن و دروغ پراكندن است… در ذهن شما و قهراً در ذهن خواننده‌هاى شعرهاتان گارد سيويل عادت دارد شهرها را غارت كند و پستان دخترها را ببرد و اين اعمال را هم همين طورى بدون علت و انگيزه انجام مى‌دهد. فقط براى لذت.
– من هرگز چنين چيزى نگفته‌ام.
– شما كار بهترى كرده‌ايد: اين‌ها رانوشته‌ايد!
شاعر با دست‌هاى آويزان سر به زير افكند.
– آقاى فرماندار سعى كنيد منظورم را بفهميد. من با نوشتن ترانه‌ى گارد سيويل فقط و فقط خواسته‌ام ترس را بيان كنم. ترسى كه مردم بينوا و كولى‌ها و زن‌ها و بچه‌هاشان را قبض روح مى‌كند.
داد ِ بالدس درآمد كه: – ترس، شماييد، شاعران بيضه‌هاى من!… شما و امثال شمايى كه با دروغ‌هاتان تخم ترس را مى‌كاريد. با آن لذتى كه از دگرگون كردن شكل همه چيز به‌تان دست مى‌دهد، با آن لذتى كه از عوض بدل كردن همه چيز به كثافت كشيدن همه چيز به‌تان دست مى‌دهد!
بعد با حركتى خشم آلود كاغذ ديگرى از روى ميز برداشت جلو چشم لوركا گرفت:
– آن‌چه تو وجود شما بيش از همه چيز مورد نفرت من است افكارتان نيست، آن نحوه‌ى تزريق زهرتان است كه زير سرپوش «هنر» انجامش مى‌دهيد… من آن كارگر بى‌سوادى را كه پشت سنگرها مشت تكان مى‌دهد به روشنفكرى كه خودش را تو اتاقش زندانى مى‌كند و كتاب تخم مى‌گذارد ترجيح مى‌دهم. اولى را با احترام تيرباران مى‌كنم اما دومى را هيمشه با لذت كامل مى‌كشم.
و با رديگر مرا به شهادت طلبيد:
گوش كنيد فونسه‌كا! (و با صدايى يكنواخت از روى كاغذ خواند:) «من برادر همه‌ام اما از موجودى كه فقط چون وطنش را چشم و گوش بسته دوست مى‌دارد خودش را خداى افكار ناسيوناليستى تجريدى جا مى‌زند متنفرم من اسپانيا را مى‌ستايم و آن را تا مغز استخوان‌هايم حس مى‌كنم اما در درجه‌ى اول همشهرى ِ دنيا و برادر همه‌ام»… امضاى پاى اين نوشته گارسيا لوركا است… خب، من، بالدس، سرگرد نيروى زمينى، فردى دست راستى اما محدود، فردى شرافتمند اما داراى فكر بسته و طبعاً بى‌خبر از همه‌ى جريان‌ها (نظامى‌ها را شما همين جور مى‌بينيد ديگر، نه؟) با شما موافق نيستم. من ترجيح مى‌دهم وطنم را چشم و گوش بسته و كور نسبت به باقى دنيا دوست داشته باشم. من، آقا! افتخار دارم همان فردى باشم كه شما به‌اش «ناسيوناليست تجريدى» مى‌گوييد و هرگز هم نه همشهرى ِ دنيا خواهم بود نه برادر كسى، چون كه اسپانيايى بودن تمام وقتم را مى‌گيرد!
باز خم شد روى ميز و كاغذ ديگرى برداشت:
– و حالا، فونسه‌كا، براى ختم مقال به اين يكى گوش بدهيد: «دو مرد در ساحل رودخانه‌يى راه مى‌روند. يكى از آن دو ثروتمند است ديگرى فقير. مرد ثروتمند مى‌گويد: «آه، چه كشتى ِ زيبايى روى آب است! نگاه كنيد به اين زنبق‌هايى كه ساحل را غرق گل كرده!» – و مرد فقير زمزمه مى‌كند كه: «من گرسنه‌ام و هيچى نمى‌بينم. من گرسنه‌ام! – روزى كه گرسنگى از جهان رخت بربندد بزرگترين انفجار روحى كه بشريت بتواند فكرش را بكند به وقوع مى‌پيوندد. محال است تصور بشود كرد كه در روز وقوع انقلاب بزرگ چه شادى عظيمى روى خواهد داد».
كاغذها را روى ميز انداخت.
– خوب، گارسيا لوركا! چند نفر را با اين نوشته فريب داده‌اى؟ تا حالا چند تا از فقرا به كومك شما، به كومك نوشته‌ى شما، يقين كرده‌اند كه يك روز گرسنگى از اين جهان رخت برمى‌بندد؛ در صورتى كه خودتان بهتر مى‌دانيد كه بى‌گفت و گو وضع فردا به مراتب از امروز بدتر خواهد بود؟ با اين حرف‌ها چند نفر را تا حالا بدبخت كرده‌ايد؟ براى خاطر انقلاب بزرگى كه وعده‌اش را به آن‌ها داده‌ايد تا حالا چند تاشان مرده‌اند يا خواهند مرد؟
شاعر جوابى نداد.
بالدس بلند شد و من هم به طور غريزى از او تبعيت كردم. به نظر مى‌آمد كه آرامش كامل خودش را بازيافته است. با تأنى ِ تمام گفت:
– گارسيا لوركا! من شما را به خاطر خيانت به سرزمينى كه شاهد تولدتان بوده گناهكار اعلام مى‌كنم. گناهكار نسبت به طبقه‌ى خودتان و نسبت به تمام كسانى كه با نوشته‌هاتان فريب‌شان داده‌ايد.
مكثى كرد تا نفسى تازه كند. با نوك انگشت‌هايش به لبه‌ى ميز تكيه كرد و با كلماتى مقطع گفت:
– من شما را محكوم مى‌كنم كه ديگر هرگز چيزى ننويسيد.
ناگهان اين احساس به من دست داد كه لوركا به طرز عجيبى كوچك شده است. زمزمه‌وار پرسيد: – ديگر هرگز؟
– بله، ديگر هرگز!
يك بار ديگر شاعر دنبال نگاه من گشت. پرسش خاموش چشم‌هاى سياهش را تحمل كردم و صدايش را شنيدم كه گفت: – ترجيح مى‌دهم بميرم!
بالدس به نحوى نامحسوس قد راست كرد و پرسيد: – از من چنين لطفى را تقاضا مى‌كنيد؟
شاعر دوباره زير لب تكرار كرد: – ترجيح مى‌دهم بميرم!
فرماندار چند ثانيه‌يى فكر كرد و بعد تقريباً با مهربانى گفت: – باشد، موافقم. بعدها ديگر كسى نخواهد توانست ادعا كند من شخص سنگدلى بوده‌ام!
نشست و با عجله چند كلمه‌يى روى كاغذى نوشت و به من داد:
– فونسه‌كا، اين دستور كتبى من است. اقدام كنيد!
و با اشاره‌ى دست به گفت‌وگو پايان داد.
زندانى را برگرداندم به سلولش. در راه هيچ كدام حرفى به زبان نياورديم. لوركا روى سكوى سلول نشست و چون ديد من بى‌حركت در آستانه ايستاده‌ام با كمرويى پرسيد: – سيگار داريد؟
بسته‌ى نيمه خالى ِ سيگارم را انداختم رو زانوهاش و گفتم: – مال شما.
و برايش كبريت زدم. دود را كه فرو داد به سرفه‌ى شديدى افتاد. همچنان كه اشك‌هايش را با پشت دست پاك مى‌كرد گفت: – در زندگيم اولين دفعه‌يى‌ست كه مى‌افتم به زندان. (سيگار را انداخت زمين و زير پا له كرد:) اگر مردم مى‌دانستند هيچ وقت پرنده‌يى را در قفس نمى‌كردند.
و آن وقت سؤالى از من كرد كه از شنيدنش وحشت داشتم:
– قرار است كجا ترتيب كار داده شود؟
چون براى خودم هم روشن نبود زير لب گفتم: – خودتان خواهيد ديد.
– فقط كاش تو قبرستان نباشد. قبرستان براى سكوت و گل‌ها و ابرها ساخته شده نه براى اين كه انسان توش بميرد. (و ناگهان چيزى فكرش را مشغول كرد:) امشب ماه در چه وضعى است؟ (و با حرارت توضيح داد:) دوست ندارم زير بدر تمام بميرم. (لحنش پر از محبت شد:) آخر در شعرهايم خيلى از ماه حرف زده‌ام. اگر زير نگاهش بميرم اين احساس به‌ام دست مى‌دهد كه بهترين دوستم بم خيانت كرده.
من ابلهانه اين پا آن پا كردم و گفتم: – عجالتاً تنهاتان مى‌گذارم.
پا شد ايستاد و پرسيد: – كى مى‌آييد سراغم؟
گفتم: – نصف شب. (ديگر چه قايم كردنى داشت؟)
به ساعت مچيش چشمى انداخت و زمانى را كه از زندگيش باقى مانده بود حساب كرد.
گفتم: – مى‌خواهيد كشيشى پيش‌تان بفرستم؟
نگاهى كودكانه به من انداخت و گفت: – چيزى ندارم به‌اش بگويم. (و بلافاصله افزود:) جز اين كه مى‌ترسم.
براى دلگرم كردنش گفتم: – همه همين جورند.
طورى سر تكان داد كه انگار منظورش را درك نكرده‌ام. گفت: – مى‌دانم. اما من در تمام عمر گرفتار وسوسه‌ى مرگ بوده‌ام و مع‌ذلك اين احساس كه از دنيا مى‌روم مى‌ترساندم. حتا در دوره‌ى بچگى هم هيچ وقت كلمه‌ى بدرود را به زبان نمى‌آوردم چون اين كلمه هم برايم در حكم مردن بود.
درست نيمه شب نوزدهم اوت بود كه فرماندارى را ترك كرديم. خودم دنبال گارسيا لوركا به سلولش رفته بودم. خواب بود. مثل بچه‌ها پاهايش را جمع كرده بود تو سينه‌اش. نمى‌خواستم يكهو از خواب بيدارش كنم اما نشد: چشم‌هايش را كه باز كرد بدون اين كه يكه بخورد مرا نگاه كرد.
گفتم: – بلند شويد ديگر، موقعش شده.
كش و قوسى آمد و خميازه‌يى كشيد. كش و قوس آمدن كار گربه‌ها و عشاق است. اين حركت از يك محكوم به مرگ به نظرم سخت غير عادى آمد و پاك منقلبم كرد.
نگهبانى وارد سلول شد و يك قورى ِ بزرگ قهوه‌ى داغ و گيلاسى كنياك را كه با خود آورده بود كنار سكو گذاشت و رفت. لوركا بلند شد. براى رفتن آماده بود. هيچ چيز با خودش نداشت. نه شانه‌يى نه مسواكى نه لباس زيرى چيزى. در سلولش هم نه لگنى بود نه مشربه‌يى. شايد حدس زده بود به چه فكر مى‌كنم، كه برگشت به طرفم لبخند زد. به سرعت دستى به موهايش كشيد و گفت: – هر وقت كه بگوييد.
گفتم: – قهوه‌تان را بخوريد.
به سرعت اطاعت كرد و لب‌هايش را سوزاند.
نگاهى به ساعت انداختم و گفتم: – عجله نكنيد.
گيلاس كنياك را برداشت تو فنجان قهوه‌اش خالى كرد و گفت: – حالا ديگر درست نمى‌دانم در كجاى اسپانيا به اين مخلوط كارافى‌يو مى‌گويند.
فنجانش را كه خالى كرد دوباره گفت: – هر وقت كه بگوييد.
پيراهنش پُر چروك و شلوار سياهش چسب تنش بود. مى‌دانستم در بيرون هوا سرد و يخزده است، با اشاره به پتوى روى سكو گفتم: – اين را بيندازيد رو شانه‌هايتان.
پتوى ارتشى زبر و رنگ و رو رفته‌يى بود. وقتى آن را به شانه انداخت ظاهر ترحم‌انگيز مترسكى را پيدا كرد.
از پلكان وسيع خلوت به طبقه‌ى همكف رفتيم. اتومبيل بزرگ سبز رنگى با چراغ‌هاى خاموش جلو در بزرگ ساختمان فرماندارى كنار پياده‌رو منتظر ما بود. مرسدسى بود متعلق به F.G. de la C. – هرچند معماى پيچيده‌يى نيست و حلش بسيار ساده است مع‌ذلك اسم كامل صاحب ماشين را نمى‌گويم. چون گو اين كه چشم ديدن خودش را ندارم روابطم با خانواده‌اش حسنه است. بعد از ظهر همان روز به‌اش تلفن كرده بودم گفته بودم از لحاظ وسيله‌ى نقليه دستم تنگ است و ازش خواسته بودم ماشينش را در اختيارم بگذارد. پرسيده بود: «براى چه ساعتى؟» – وقتى فهميد براى نصف شب لازمش دارم شستش خبردار شد و گفت: «پس براى يك پاسه‌ئو)۱۳( مى‌خواهيش. در اين صورت موافقم. فقط شرطش اين است كه بگذارى خودم هم همراه‌تان بيايم». – فكر كردم ممكن است براى چال كردن جسد وجودش لازم بشود و قبول كردم.
راننده پشت فرمان نشسته بود. ما در صندلى ِ عقب نشستيم: من وسط، لوركا سمت راستم و صاحب ماشين سمت چپم. او يكى از خرپول‌ترين مالكان منطقه بود. چنان لباس مرتبى پوشيده بود كه انگار مى‌خواهد به شكار برود: شلوار چرمى ِ بلوطى جوراب چهارخانه، كت جير، با يك كلاه فوتر كوچولوى سبزرنگ كه روبان ابريشميش به پر قرقاول مزين بود!
مأمورى كه مسئوليت مراقبت از محكوم رسماً به عهده‌ى او بود كنار دست راننده نشست و به راه افتاديم. سيتروئن سياه رنگى هم پشت سر ما مى‌آمد كه حامل افراد جوخه‌ى اعدام بود.
صاحب ماشين وقتى شاعر را ديد از فرط تعجب حركتى به خود داد. زياد مطمئن نيستم اما خيال مى‌كنم لوركا با حركت سر سلامى به او كرد ولى حريف كه سعى مى‌كرد خودش را تو تاريكى عقب ماشين پنهان كند متوجه آن نشد.
از شهرخواب‌آلوده گذشتيم. وقتى از جلو پوئرتا دالبيرا عبور مى‌كرديم شاعر سر برگرداند و من برق دو قطره اشك را در چشم‌هايش ديدم.
به ميدانچه‌ى كوچك ويسنار Viznar كه رسيديم هوا هنوز تاريك بود. همه‌اش ده كيلومتر راه آمده بوديم اما اين احساس در من بود كه انگار ساعت‌ها راه طى كرده‌ايم. به راننده دستور دادم جلو كاخ اسقف‌نشين توقف كند. مى‌دانستم كه همقطارم نستارس آن شب مى‌بايست عده‌ى زيادى را به جوخه‌ى اعدام بسپارد، و من نمى‌خواستم موقعى به بارانكوس برسم كه او هنوز كارش را فيصله نداده باشد.
درست كنار ما تو سايه‌ى كليسا حوضچه‌يى و شير آبى بود كه خروسى بى‌خواب با حركات مقطع يك اسباب بازى كوكى ازش آب مى‌نوشيد.
صاحب ماشين به خود لرزيد و گفت: – واى خدا، چه قدر سرد است!
و لوركا بى‌درنگ پتويش را به او تعارف كرد. حريف تا بناگوش قرمز شد زير لب گفت «متشكرم» و سرش را به پشتى ِ صندلى تكيه داد و خودش را به خواب زد.
سگى كه اتومبيل كنجكاويش را جلب كرده بود وارد ميدانچه شد. يك پايش شكسته بود و قوطى ِ خالى ِ كنسروى را كه با نخ درازى به دمش بسته بودند با رنج به دنبال مى‌كشيد. لوركا از مشاهده‌ى او سخت به هيجان آمد وبى‌اختيار حركتى به خود داد چنان كه گويى مى‌خواست از اتومبيل بيرون بجهد و به يارى ِ حيوان بشتابد. ناچار به خشكى به‌اش دستور دادم آرام بگيرد.
هنگامى كه ساعت ميدانچه دوى ِ بعد از نيمه شب را اعلام كرد احساس كردم چند دقيقه‌يى خوابم برده بود. به راننده گفتم راه بيفتد.
– كجا مى‌فرماييد بروم جناب سروان؟
– برو به طرف آلفاكار.
از كولونيا گذشتيم. اندكى بعد زمين‌هاى بارانكوس شروع مى‌شد. مى‌بايست آن تكه از راه را پياده طى كنيم. به راننده گفتم نگه دارد و مرسدس با سر و صداى ترمزها كنار جاده متوقف شد. آمدم پائين و گفتم پياده شوند. لوركا پتو را در اتومبيل گذاشته بود و حالا داشت از سرما مى‌لرزيد. سر بالا كرد آسمان را از نظر گذراند و هنگامى كه ديد جز من كسى متوجه اين حركت او نشده است با شادى گفت: – ماه نيست!
سيتروئن سياه هم پشت سر مرسدس ايستاد و افراد از آن پياده شدند. هفت نفر بودند: شش نفر از افراد گروه سياه و يك كشيش كه روى لباده‌اش صليب عيساى مسيح را آويزان كرده بود.
با انگشت به شانه‌ى شاعر زدم و گفتم: – بيفتيد جلو.
پس از چند دقيقه راه‌پيمايى لوركا ايستاد. در نزديكى ِ آن محل، درست آن طرف جنگل كبوده، فونته واكه روس قرار داشت: دهكده‌ى زادگاهش. شنيدم دوبار پياپى زمزمه كرد:
چرا؟ خداى من، چرا؟
راننده كه تپانچه به دست كنار من راه مى رفت لوله‌ى سلاحش را به پهلوى او فشرد و گفت: – برو جلو بچه، اگر نه حسابت را مى‌رسم.
مى‌خواست چيز ديگرى هم بگويد، اما نگاه من خاموشش كرد.
شاعر دوباره به راه افتاد. ميان سنگ و سقط كوره راه تلوتلو مى‌خورد سه بار روى زانو به زمين افتاد كه هر بار بلندش كردم. تند قدم برمى‌داشت. شايد براى رسيدن به پايان سرنوشتش بى‌صبر بود. ناگهان بى‌مقدمه ايستاد رو به من كرد و گفت:
– راستش را بگوييد، خيلى درد دارد؟
راننده كه سوآلش را شنيده بود غريد: – كمتر از آن كه دست خرى تو ماتحتت بكنند…
با تمام قوه و قدرتم كشيده‌يى حواله‌ى صورت راننده كردم به طورى كه خون از دك و پوزش شره زد. نگاهى به من كرد اما چيزى دستگيرش نشد. خودم را آماده مى‌كردم كه سيلى جانانه را تكرار كنم ولى پيش از آن كه به خودم بجنبم تپانچه‌اش را به طرف من گرفت. نگهبانى كه پشت سر او راه مى‌آمد خودش را سپر من كرد و راننده غرغركنان دور شد.
دوباره همه‌گى به راه افتاديم.
آن‌گاه ناگهان نعره‌يى برخاست. چنان نعره‌يى كه گمان نمى‌رفت از حنجره‌ى انسانى برآمده باشد: لوركا كنار راه ايستاده بود، كنار جراحتى دهان گشوده و خون آلوده در دل خاك، با ريشه‌هايى آشكار و البسه‌يى بر جاى مانده و برجستگى خاكى نرم و سياه كه شكل اجسادى را كه زيرش بود به خود گرفته بود و پاى عريان زنى كه وقيحانه تا كشاله‌ى ران از خاك تازه زير و رو شده بيرون افتاده بود.
لوركا با هق‌هقى بريده بريده كنار گودال مى‌ناليد و مى‌گريست.
كشيش به اشاره‌ى من پيش رفت با رخساه‌ى كثيف و ريش چند روزه‌اش صليبى را كه به دست داشت نزديك برد و با لحنى تند و شتاب‌زده به شاعر گفت:
– اعتراف كن!
– به چه؟
– به هرچه دلت مى‌خواهد.
لوركا او را با دست به كنارى زد. پشت سر من افراد گروه سياه گلنگدن هاشان را به صدا درآوردند. حالا ديگر نوبت من بود كه تصميم بگيرم. براى نخستين بار از هنگامى كه او را ديده بودم با لفظ «تو» مورد خطاب قرارش دادم گفتم: – ياالله، بدو!
بدون اين كه از منظور من سر در آرد نگاهم كرد. او را به جلو راندم و فرياد زدم: – گفتم بدو!
رنگش مثل گچ سفيد شده بود. پرسيد: – به كجا؟
گفتم: – به جلو، راست به جلو.
اطاعت كرد. مثل هميشه. ناشيانه و به نحو ترحم‌انگيزى پا به دو گذاشت و پانزده بيست متر آنطرف‌تر از نفس افتاده ايستاد.
– بدو! بدو! يالله!
و او با دست‌هاى آويزان دوباره به حركت درآمد. مثل يك مجسمه از حيات عارى بود.
فرمان دادم: – آتش!
و افراد از پشت به طرفش شليك كردند. مثل خرگوشى به خود تپيد.
وقتى به‌اش نزديك شدم صورتش غرق خون و خاك سرخ بود. چشم‌هايش هنوز باز ِ باز بود. به نظرم رسيد كه سعى مى‌كند لبخندى بزند. با صدايى كه به زحمت مى‌شد شنيد گفت: – هنوز زنده‌ام!
من پائين پايش قرار گرفته بودم. ضامن تپانچه‌ام را آزاد كردم و او را هدف گرفتم. تمام پيكرش در تشنجى هولناك تاب برداشت. جهشى ماهى‌وار و با قدرتى باورناكردنى. گلوله كه بدون اراده‌ى من شليك شده بود از مقعدش گذشت و از شكمش خارج شد.
راننده كه كنار من ايستاده بود قاه‌قاه به خنده افتاد و بعد كه آرام گرفت گفت:
– ماهى از دهن مى‌ميرد.
جسدش را كنار درخت زيتونى به خاك سپرديم.»

درباره‌ی احمد شاملو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.