اگر غمى هست بگذار باران باشد
و اين باران را
بگذار تا غم تلخى باشد از سر ِ غمخوارى.
و اين جنگلهاى سرسبز
در اين جاى
در آرزوى آن باشند
كه مگر من ناگزير به برخاستن شوم
تا در درون من بيدار شوند.
من اما جاودانه بخواهم خفت
زيرا اكنون كه من اين چنين
در تپههاى كبودى كه بر فراز سرم خفتهاند
بسان درختى
ريشهها بازگستردهام،
ديگر مرگ
در كجاست؟
اگرچه من از ديرباز مردهام
اين زمينى كه چنين تنگ در آغوشم مىفشرَد
صداى دم زدنم را
همچنان
بخواهد شنيد.