سَمندر

سَمندر


من آخرين كسم بر سر ِ راه ِ تو
آخرين بهار آخرين برف
آخرين نبرد براى نمردن

و اينك ماييم فروتر و برتر از هميشه.

در سوخت‌بار ما از همه چيزى هست
مخروطهاى كاج و نوشاخه‌هاى تاك
نيز گُل‌هايى بس نيرومندتر از آب

لاى و شبنم.

شعله زير پاى ماست، شعله تاج‌مان بر سر مى‌نهد
در پاى ما حشرات و پرنده‌گان و آدميان
به پرواز درمى‌آيند

آن‌ها كه در پروازند باز مى‌نشينند.

آسمان روشن و خاك تيره است
اما دود به آسمان مى‌رود
آسمان آتش‌هايش را همه از دست داده است

شعله بر زمين به جاى مانده است.

شعله، سياه ابر ِ دل است و
تمامى ِ شاخه‌هاى خون.
شعله در پرده‌ى ما خواناست
بخار زمستانى ما را مى‌سترد.

شبانه و از سر ِ نفرت، غم شعله بركشيد
و خاكسترها به شادى و زيبايى شكوفه برآورد
ما همچنان پشت به غروب مى‌كنيم

همه چيزى به رنگ ِ سپيده‌دمان است.

درباره‌ی احمد شاملو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.