۱
يكى كَشتى در چشمانت
باد را مُسخّر مىكرد.
چشمان تو ولايتى بود
كه به آنى بازش مىشناسند.
صبور
چشمانت ما را انتظار مىكشيد.
زير درختان جنگلها
در باران در بوران
بر برف ستيغها
ميان چشمها و بازىهاى كودكان،
صبور
چشمانت ما را انتظار مىكشيد.
درّهيى بود
گستردهتر از يكى برگ ِ علف
و آفتابشان
خرمنهاى بىبركت انسانى را پُربار مىكرد.
ما را انتظار مىكشيد تا ديدارمان كند
همواره،
چرا كه ما عشق را باز مىآورديم
جوانى ِ عشق را
و حجّت عشق را
هشيوارى ِ عشق را
و بىمرگى را.
۲
روز ِ چشمان ما
از سختترين پيكارها پُر ازدحامتر.
شهرها و حومهها، روستاهاى چشمان ما
فاتحان ِ زمان.
آفتاب، سيّال و سخت
در درّهى خرّم شعله مىكشد
گلهاى صورتى بهار
جلوهگرى مىكنند.
بر پاريس ِ نااميد
شب
بالها باز چيده است.
چراغ ما است كه شب را زير دارى مىكند
هم از آن گونه كه پا در زنجيرى
آزادى را.
۳
چشمهى جارى ِ دلپسند و عريان
شب همه جا شكفته،
شبى كه ما يگانه مىشويم
در كشاكشى
بىتاب و توش و شوريده.
و شبى كه ما را دشنام مىگويد
شبى كه بستر ِ خالى ِ تنهايى
گسترده مىشود
همچون آيندهى نزعى.
۴
اينك يكى گياه
كه بر دروازهى خاك
دقّ الباب مىكند
اينك يكى كودك
كه بر دروازهى ميلادش دقّالباب مىكند
اينك باران و آفتاب
كه با كودك به جهان مىآيد
با گياه مىبالد
و با كودك
پُر شكوفه مىشود.
به گوش مىشنوم كه انديشمند مىشنوند و مىخندند.
آن مايه رنج را كه كودكى متحمل مىتواند شد
محاسبه كردهاند! –
چندين شرمسارى و، غَثَيان نكردن؟
چندين اشك و، به زارى نمردن؟
آواز ِ پايى
زير ِ گنبدى تاريك و آسودهخاطر از هراس:
آمدهاند گياه را از خاك بركنند
آمدهاند كودك را تباه كنند
از رهگذر ِ ادبار و ملال.
۵
به ظرافت مىگفتند: «خلوت ِ دل»
به پاسخ مىگفتيم: «خلوت ِ عشق و نفرت و فخر»
و چشمانمان
حقيقتى را كه به مثابهى مأمن ِ ما بود آشكار مىكرد.
ما هرگز آغاز نكردهايم
ما هميشه دوستار ِ يكديگر بودهايم
و از آن روى كه دوستار يكديگريم
بر آنيم كه ديگران را
از تنهايى ِ يخ زدهشان رهايى بخشيم.
ما مىخواهيم، و من مىگويم كه من مىخواهم
من مىگويم كه تو مىخواهى و ما مىخواهيم
كه روشنايى
جاودانه كند
زوجهاى فروزان از فضيلت را
زوجهاى جوشن ِ بىپروايى بر تن را،
تا چشمانشان رو به رو كنند
و زندهگى ِ ديگران را هدف خويش شمارند.
۶
ما از براى شما در غريو ِ كَرنا و شَهْناىْ نمىخوانيم
تا به شما بازشناسانيم شوربختى را
كه چندين هيكلمند است و ابله است،
و ابلهتر، از آن روى كه دست ناخورده است و يكجا.
بر آن بوديم كه
تنها مرگ
تنها خاك
محدودمان تواند كرد
اما اكنون شرمسارى است كه
زنده زنده
حصارىمان كرده است:
شرمسارى از شرارت ِ بىحدّ و حصر
شرمسارى از جلادان ابله خويش
هميشه همانان
هميشه همان به خود فريفتهگان
شرمسار قطارهاى محكومانيم
شرمسار كلمات ِ زمين ِ سوختهايم، امّا
شرمسار درد و رنج خويش نيستيم
شرمسار شرمسار بودن نيستيم.
پس ِ پُشت جنگاوران ِ گريزان
حتا ديگر پرندهيى زندهگى نمىكند
هوا از شهيق ِ گريه تهى است
از بىگناهى ِ ما تهى است
پُر ولوله از نفرت و انتقام.
۷
به نام ِ پيشانى ِ كامل، پيشانى ِ ژرف
به نام چشمانى كه من مىنگرم
و دهانى كه من مىبوسم
امروز و هر روز
به نام اميد مدفون
به نام اشكها در ظلمات
به نام نالههايى كه مىخنداند
به نام خندههايى كه مىگرياند
به نام خندههاى كوچه
و ملاحتى كه دستهاى ما را مىبندد
به نام ميوههاى غرقه در گُل
بر زمينى زيبا و خوب
به نام مردان زندانى
به نام زنان تبعيدى
به نام همه آن ياران ما
كه گردن ننهادن به ظلمت را
به شهادت و قتل آمدهاند
بر ما است كه خشم را شُخم زنيم
و آهن را طالع كنيم
براى نگهدارى ِ تصوير ِ بلند ِ بىگناهانى كه
همه جا جَرگه مىشوند
و همه جا به پيروزى مىرسند.
اثرِ پروانه ای
شعری از کتاب وطن من چمدان است(چاپ دوم)
(اثر پروانه ای نام پدیده ای علمی است مبتنی برنظریه آشوب که بر اساس آن، رخدادهای بسیار کوچک می توانند سبب اتفاقات بزرگ و باورنکردنی شوند.)
اثرِ پروانه ای دیده نمی شود
اثرِ پروانه ای از میان نمی رود،
جاذبه ای مرموز است
که معنا را می سازد
و هنگامی که راه، روشن شد
جابجا می شود.
اثرِ پروانه ای بی وزنیِ ابدیِ روزهاست
میلِ فرارفتن است و درخشش.
نشانه ای نهان شده در نور
از کرانه ی معنا
که به سوی واژه ها رهنمونمان می کند،
مثل یک آهنگ است
که می خواهد چیزی بگوید
اما به سایه بسنده می کند
و چیزی نمی گوید!
اثر پروانه ای دیده نمی شود
اثر پروانه ای
از میان نمی رود!
*محمود درویش ترجمه : دکتر یدالله گودرزی