مرا آن توانايى هست كه هر دم شعرى بسرايم.
خلقان همه آواى مرا به گوش جان مىشنوند چرا كه منادى حقيقتم من.
فرزانهگى من – آن دولت سرشار كه به سرفرازى از نياكان خويش
به ميراث بردهام – با هيچ ثروتى به جهان برابر نيست.
همه چيزى را من به دست سودهام: آتش را، زنان را و سيب را.
همه چيزى را من به احساس آزمودهام: زمستان را، بهار و تابستان را
بر همه چيزى من دست يافتهام
و هرگز ديوارى راه به من برنبسته است
ليكن اى بخت، بگوى تو را خود به چه نام آواز مىدهند؟
سرخوش از آنم كه از روزنها و رخنهها
دكّهها را، دستكشها و قارچها را، به چشم ديدهام
و حوالههايى را كه نيكبختى در آن يكى رقم ِ »يك« بوده است با شش صفرش به دنبال.
در شگفت از آنم كه اگر چند وجود من از بسيارى شاهان و كشيشان
و بسى سرهنگان و باجگيران ارزشمندتر است،
چه گونه است كه نه آبى و نه آفتابى دارم، نه پارهى ِ هندوانهيى!