درود! درود!
به دوستان – نزديك و دور –
به دنياها، به آفتابها – به ارواح آتشين – !
درود بر آنان كه روحى سوزان چو خورشيد دارند!
درود بر ارواح آفتابگونهى آن كسان
كه در اين كابوس ِ خوف
در اين درياى خروشان مرگ و زندهگى
دست در دست يكديگر نهادهاند!
شامگاه بود، شامگاهى لالهگون
و آفتاب تفته در باختران غروب مىكرد
و مِهى خونين بر پهنهى دشت گسترده بود
چنان كه گفتى زهر
از قلب آفتاب تفته فرومىچكيد.
و دشت موج بر موج
از فروغ سرخ آفتاب شامگاهى سوخته بود.
و دشت آتشرنگ، بىكران و بىانتها
در برابر آفتاب گسترده بود
چنان كه دريايى
بىآغاز و بىانجام.
و همچون دريايى – به مه ِ شامگاهى درنشسته –
زير آفتاب ِ رو در زوال
در اين پهندشت پير
جنون زدهگان
انبوه انبوه
شعلهور از آتش شامگاهى
مىجنگيدند.
آنان با روحى مشتعل از اميد
از شهرها و دهكدهها فراز آمده بودند
و از استپهاى دور و نزديك.
آن كه از شهرنشينان بود
مِهى تيره در پس ِ پشت نهاده بود،
مهى كه زندهگىاش را
همچون ابرى در خود پوشيده داشت.
آن كه از دهكدهيى دور دست بود
زمين مغرور را در پس ِ پشت نهاده بود،
زمينى كه زندهگى
هيچگاه نتوانست
خوشهيى زرين بر آن بروياند.
آن كه از مردم استپها بود
آفاق بىكران را در پس ِ پشت نهاده بود،
آفاقى گسترده
كه مر او را با اين همه زندانى بيش نبود.
آن كه از شهرنشينان بود
قلب مسلولش را
همچون درفشى سرخ
با خود آورده بود.
آن كه ظلمت بىسحر دهكده را ترك گفته بود
نيروى زمين را
در عضلات خويش
با خود آورده بود.
و آن كه از مردم استپها بود
– و در آن به گونهى بردهگان مىزيست –
نيلگونى ژرف استپها را
در چشمهاى خويش
با خود آورده بود.
عاصى و جنونزده
تا با نظام فرسوده پنجه در پنجه كنند
از پى ِ جنگ
در اين پهنهى بىكرانه
فراهم آمده بودند.
آفتاب شامگاهى غروب مىكرد
و انبوه ِ جنونزدهگان
سرود بر لب مىجنگيدند
و دشت خونين
در برابر ايشان گسترده بود.
از دوردست
شهر بزرگ
زير آفتاب غروب ِ بىمبالات در كرشمه بود.
شهر كهن
به هزار رنگ مىدرخشيد
شهر كهن
دامن تا دوردستها كشيده بود.
گويى در مه شامگاهى
شناور بود شهر
و چنان بود كه گفتى شهر ِ سربركشيده
در مِهى سرخ معلق است
كه اندك اندك به تيرهگى مىگرايد و غليظ مىشود.
تنها
شيشهى پنجرهها
مشتعل از آخرين نيزهى خونين آفتاب
مىدرخشيد
و در برابر آفتاب
شعله مىكشيد
و دودكشهاى آهنين در غبار ناپديد مىشدند.
ظلام ِ شب به سپيدى بامدادى مىگراييد
و لحظهى انتظار موهوم در شتاب بود
و نسيم سرد سحرگاهى از دشت مىوزيد.
تاريكى اندك اندك به روشنايى مىپيوست
و ظلمت مشرق
با بالى از آتش
شكافته مىشد
و لطافت عطرآگين بهار به آرامى
از دوردستها بر گرگ و ميش مىوزيد.
ديوارها و بناهاى بلند شهر
و دودكشهاى آهنين
به آرامى آشكار مىشد.
در قلبهاى تفتهى جنگيان
اشتياقى شعله مىكشيد
و در آسمانهاى عميق چشمانشان
تبى قدسى مىسوخت.
آنان با چشمان سوزان
مشتاقانه به انبوهى ِ خويش نگريستند
و قلبهاشان چونان آتشى آفتاب زاى
شعله كشيد.
مىبايست به پيش تازند
و شهر را به چنگ آرند
و عقدهى به زهر آبخوردهى هزار سالهى خود را
بر آن بگشايند.
شهر هزار ساله را مىبايست ويران كنند
و پس از ويرانى
غبارش را بكوبند.
جنونزده
مىبايست آتش به پا كنند
و در دل آتش مىبايست به رقص اندر شوند.
مىبايست بر دنيا آتش و رعد گسترند
و خاكستر بر جاى ماندهاش را
ديگر باره به آتش كشند
تا نظام مندرس
همچون ققنوس
ديگر باره از خاكستر خويش
سر بر نياورد.
اين خاكستر را مىبايست
به باد سپارند
تا ديگر باره احيا نشود.
آنان مىبايست به جانب آفاق دور بتازند
به جانب اكنافى كه هنوز آفتاب
بر آنها نتابيده است.
روان ظلمت زدهشان
در شبستان شبى ظلمانى
با مشعلهاى سوزان اشتياق
چشم بر راه ِ سپيده بود.
دلشان ظلمتكدهيى بود آرى
ليكن در ظلمات
آسمانهاى نيلگونهى ديدهگانى هست
آفاق بىكرانى هست،
و بر ديدهگان نيلگونه
كه تاريكى بر آنها فرود آمده است
انتظار هزاران غنچهى آتشين و
فلقهاى بىشمار و
سحرگاهان بسيار
نقش مىبندد.
در عضلات پولادين مردان
نيروى جاودانهى خاك است.
آنان اگر اراده كنند
آفتابها را بر مدارى تازه مىگردانند
آنان اگر اراده كنند
آفتابهاى ديگر به آسمانها مىفرستند
آنان اگر اراده كنند
آفتابها را از كهكشانها به زير مىكشند.
اگر بخواهند
اگر بخواهند،
با ارادهى پلولادين خويش
مشتعل از جرقهى «حق»
چه كارها
چه كارها
كه به انجام نمىرسانند!
سحرگاهان
كه آفتاب تفته از افق شعلهور چنان برمىآمد
كه خروش شيپور از پهنهى كارزار،
جنونزدهگان خشم
از ايستگاه راهآهن برون جستند
همچون مِهى آفتاب رنگ.
و در غلظت سحرگاهى
شهر
در مِهى كه تبخير مىشد
همچون صحنهيى از سيرك جلوه مىكرد
– رنگارنگ و رنگين نقش –
يا به گونهى خرسنگى
در انتهاى راه.
با ديدهگان خيره به دوردست و به آفتاب شعلهور سرخ،
در صفوف انبوه
سوزان از شعلهى آفتاب
در افقها كه از پرتو روز روشن بود
مىجنگيدند
و به جانب آفتاب
پرواز مىكردند جنون زدهگان خشم.
جولاى ۱۹۱۸