از خانه پاى به ميدانچه نهادم
تو گويى
ديگر باره پا به جهان مىنهادم.
هر جزء ناچيز و حقير
زنده بود
و بىآن كه به هيچ گونه دست و پا گير من شود
در برابر من قامت برمىافراشت
چنان كه
گفتى با من وداع مىخواست كرد.
سنگ
تفته بود
و پيشانى ِ هر كوچه
رنگى سوخته داشت.
سنگريزهى ساحلى
از گوشهگاه ِ خويش
به جانب آسمان
نظرى مىكرد
و باد
به مثابهى كشتيبانان
در زيزفونزار
پارو گشاده بود
و اين همه هيچ نبود
جز جلوهيى
به ظاهر.
من
چندان كه در توانم بود
از نگاه ايشان مىگريختم،
و مرا به سلام و درودشان
التفاتى نبود.
به دل نداشتم كه ذرهيى
توانگرىهاى ايشان را بازشناسم.
گريزان
خانه را وانهاده به برزن دويده بودم
تا مگر از سيلابهى اشك خويشم پناهى باشد.