ماربورگ

ماربورگ


از خانه پاى به ميدانچه نهادم
تو گويى
ديگر باره پا به جهان مى‌نهادم.
هر جزء ناچيز و حقير
زنده بود
و بى‌آن كه به هيچ گونه دست و پا گير من شود
در برابر من قامت برمى‌افراشت
چنان كه
گفتى با من وداع مى‌خواست كرد.

سنگ
تفته بود
و پيشانى ِ هر كوچه
رنگى سوخته داشت.

سنگريزه‌ى ساحلى
از گوشه‌گاه ِ خويش
به جانب آسمان
نظرى مى‌كرد

و باد
به مثابه‌ى كشتيبانان
در زيزفون‌زار
پارو گشاده بود
و اين همه هيچ نبود
جز جلوه‌يى
به ظاهر.

من
چندان كه در توانم بود
از نگاه ايشان مى‌گريختم،
و مرا به سلام و درودشان
التفاتى نبود.
به دل نداشتم كه ذره‌يى
توانگرى‌هاى ايشان را بازشناسم.

گريزان
خانه را وانهاده به برزن دويده بودم
تا مگر از سيلابه‌ى اشك خويشم پناهى باشد.

درباره‌ی احمد شاملو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.